از نوشتههای بدون فکر:
1400 چطور تمام شد؟ 1401 چطوری آغاز شد؟ نمیدانم. یعنی خوب میدانم اما نمیخواهم به آن فکر کنم. پایان خوبی نداشت و این خوب نبودنِ پایان گره خورد به آغاز سال. هنوز هم نمیدانم جا گذاشتن یک سری چیزهای شخصی و اعتقادات ذهنیام در آن سالی که رفت، خوب است یا بد. به گمانم باید خوب باشد. اینکه دیگر انتظاری برای بهوجود آمدن خیلی چیزها از جمله حادثهی عشق ندارم. اگر اتفاق بیفتد خوب است اما نیفتد هم مضطربم نمیکند. شاید همین برگردد به بالا رفتن سنم. اینکه آدمی در سن و سالی آنقدر منتظر یک چیز است که اگر در بازهی به آن مراد نرسد، یک شبی بعد از گریه کردنهایش، دستانش را باز میکند، نفس عمیق میکشد و میگذارد نباشد. از نبودن غمگین است اما فقط غمگین و عذابی نمیکشد. نمیدانم الان در چه وضعیتی به سر میبرم. چون دیگر روزنامهنگار نیستم. از تحریریه دسته گلی که بعدتر آن مردک به طویلهای برای لیسیدن مغزهای زنگ زدهی دارودستهاش درست کرد، بیرون زدم. در حال حاضر بیکارم. گهگاهی فکرهایی به سرم میزند. فکرها را با سجاد و هاجر درمیان گذاشتم. حمایتم کردند. درخواست کار برای کلینیک دادم. گفتند بیا. یک قدم جلو آمدم و اعلام کردم که ایهاالناس دارم ترسهایم را میزنم کنار. پردهی اول هستم و میخواهم بروم در دل کار کردن با رشتهای که برایش خون دل خوردم. امید دارم؟ نه. ناامیدم؟ زیاد نه. کم آره. هیچ چیزی الان نمیدانم. فقط چیزی که میدانم خواستن آن قلب پراامید سابقم است. قلب پرامید خوشحالم.
قرار نیست در مدح یا مذمت این سریال بنویسم. حتی گذاشتم کمی از دیدنش بگذرد، زمان احساسات و هیجاناتم را صیقل دهد و بعد بیایم از سکانسی بگویم که هرکدام از ما بارها تجربه کردهایم و مارگارت کوالی یکآن، آن تجربه را جلوی چشممان میآورد.
سیر داستانی سریال چنان ملموس و شاید تکراری پیش میرود که من مخاطب از قهرمان داستان خسته شدم و درست در همانجا بود که قهرمان با ایفای صحنهای، دست انداخت گردنم و گفت که ما، همهی ما گاهی مسیر اشتباه را دوباره برمیگردیم چون کثافت پیش رویمان ما را وارد به عقب نشینی میکند. پس ناچاریم به همان کثافتی پناه ببریم که لااقل با آن آشنا هستیم.
الکس از یک خشونت خانگی خودش را نجات میدهد و به حمایتگاه قربانیان خشونت خانگی پناه میبرد. گرچه گاهی از خودش و حتی دیگران میپرسد که آیا خشونت احساسی هم جزو مصادیق خشونت حساب میشود؟ آیا باوجود اینکه هیچگاه کتک نخورده، به او تجاوز نشده و تنها روانش از داد وبیدادهای ناگهانی همسرش آزرده گشته، حق این را دارد که در پناهگاه بماند؟ مددکار و قانون به الکس میگویند خشونت احساسی زیرمجموعه خشونت خانگی است و الکس حق جدایی از پارتنرش و طلب حمایت از دولت دارد. او اطمینان پیدا میکند جدایی از پارتنر دائم الخمر همیشه عصبانیاش حق اوست.
وقتی تماشاگر مطمئن میشود که قهرمان داستان خود را از دست آزارگرش نجات داده، بلافاصله با سکانسی روبرو میشود که الکس در آغوش پارتنر آزارگرش است. درست در همان شبی که الکس همه چیزش را از دست داده. اتاقش در حمایتگاه کپک زده و او مجبور به تخلیه شده. مادرش در همان شب بیماری روانیاش عود و خودزنی کرده. الکس مستاصل شده و آدم مستاصل حمایت میخواهد و تنها حمایت دمدستش پارتنری بوده که تا هفته پیش از او گریزان شده بوده. همانطور که مجرم به صحنهی جرم برمیگردد، قربانی هم در برههای حداقل برای یک بار به آزارگرش برمیگردد. و الکس در این سریال برایم بازنمایی صحنههایی بود که از سر استیصال، برای ثابت کردن اینکه اشتباه نکردهام، برای اثبات اینکه از فرد مقابلم به اندازه کافی زهرچشم گرفتهام و الان وقت اتصال دوبارهی رابطه است، به رابطه سمی برگشتهام.
و نتیجه: این بار آزارگرم، خودم بودهام. حداقل خوبی این سریال برایم این بود که متوجه شدم در تکرار اشتباه و دوبارهخوانی سکانسهای وحشیانهی زندگیام تنها نیستم. ما، همهی ما در بیشتر اوقات قربانی دیگران و جلاد خویش هستیم.