تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

توی خیابان‌ها گیر افتاده بودم. هوا تاریک بود و همه جا خلوت. باید خودم را به اتوبوسی می‌رساندم. اتوبوس آتش گرفته بود. روبروی دانشگاه تهران بودم. نترسیده بودم اما ترسیده بودم. جا مانده بودم اما برادرم همراهم بود. کسی از اتوبوس آتش گرفته صدایم زد. گفت سوار شوم. سوار شدم، با برادرم. و اتوبوس راه افتاد. راننده گفت خوب دانشگاه را نگاه کن. دیگر قرار نیست اینجا بیایی. ما تو را به جایی می‌بریم که دیگر به اینجا برنگردی. آنجا راحت‌تری. خندان‌تر. خوشحال‌تر. آرام‌تر. با آدم‌های مهربان‌تر. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم. ما به ساختمان شلوغی رفتیم که خالی از آدم بود. برادرم می‌دوید و می‌گفت پشت سرش بدوم. پدرم را دیدم و مادرم را. می‌دویدند و ساکن می‌شدند. من مات فضا بودم. باید از زیر دری می‌شدم و در ، در حال بسته شدن بود. از بالا به سمت پایین بسته می‌شد. پدر و مادرم پشت در بودند. من کف زمین. خودم را می‌کشاندم روی زمین که در بسته شد. صداها را نمی‌شنیدم. در داشت روی قفسه سینه‌ام می‌آمد. خودم را نجات دادم. حالا باید از دخمه‌ای افقی که رو به بالا بود، بالا می‌رفتم. آنجا گیر افتادم. تنها. در تاریکی‌ای که رو به رنگ صورتی بود. در سکوت. بدون اینکه کسی کنارم باشد. گوشه‌ای نشستم تا دوباره اتوبوسی به دنبالم بیاید. اتوبوسی سوخته. که گفته بود قرار است من را به جای راحت‌تر، خندان‌تر، خوشحال‌تر، آرام‌تر، با آدم‌های مهربان‌تر ببرد. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم....

۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۴
.

احساس شکست می‌کنم؟ در چه چیز؟ در همه چیز و در نمی‌دانم چی. در هیچ‌چیز حتی. در بستن دکمه‌هایم. در درک و تحلیل‌های درونی‌ام. در انتخاب موسیقی. در دوست داشتن و دوست داشته شدن. در دعوا با خودم. در صلح با خودم. در حرف زدن با خودم. همه چیز برمی‌گردد به خودم و شاید اصلا اشتباهم این است که اینقدر همه چیز را به خودم برمی‌گردانم. خود طفلکم. خود زخمی‌ام. خود بی‌پناهم که گوشه‌ای کز می‌کند، دستانش را جلوی صورتش می‌گیرد و فریاد می‌زند که آن ترکه چوب را کمتر به تنه‌اش بزنم. کمتر پاهایم را به بغلش بکوبانم. کمتر سرش جیغ بزنم. دلم می‌خواهد آرام بگیرم. آرام گرفتنم با صدای خودم با لحن سایه باشد. بگویم لذت ببر. می‌دانی چقدر زندگی را تماشا کرده‌ای؟ این تماشا را مفت به کسی نمی‌دهند. آرام باش. صبورتر باش. و خود ترسانم با لبان لرزانش بپرسد تا کی؟ و من با لبخند و آرامش بگویم: تا ابد.

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۵
.