ساعت شش صبح در حالیکه بارون به پنجره میخورد از خواب پاشدم. برای اولین بار بود که در مقابل خوابیدن دوباره تلاش نکردم. یادم افتاد دیشب بین انجام کارام خوابم برده و مطلبی که برای روزنامه نوشتم، نصفهست. لپ تاپ رو روشن کردم و نشستم سر کارم. وقتی مقاله رو ایمیل کردم دیدم همچنان داره بارون نمنم میاد. یادم افتاد همیشه دلم میخواسته این وقت از روز جمعه بیدار بشم و بزنم تو خیابون تا ببینم آدمای سحرخیز روز تعطیل چجوریاند؟ پیرمردهای بازنشسته هستند که به سحرخیزی عادت دارند و اومدند تو خیابون تا نون داغ و حلیم بخرند یا جوونهای ورزشکارن که هوس کردند توی هوای به این خوش بو و رنگی، پیادهروی کنند.
لباس پوشیدم، هندزفری برداشتم و دست آخر به ذهنم رسید کارت بانکیم هم محض احتیاط بردارم.
در حالیکه مست بوی بارون شده بودم و از درختای توی خیابون خلوت عکس میگرفتم راهم کشیده بود به یه طباخی که روی درش نوشته بود: «صبحهای جمعه، حلیم شیر».
رفتم داخل و یه ظرف حلیم خریدم. یادم اومد بابا بزرگ و مامان بزرگم الان بیدار شدند و میخواند بساط صبحانه بچینند. یه ظرف هم برای اونا خریدم.
پیاده و ظرف به دست راهم رو کج کردم سمت خونهی مامان بزرگم. وقتی ظرف حلیم رو گذاشتم جلوشون، یه نگاه به من کردند، یه نگاه به ظرف و بعد همزمان زند زیر خنده. عجیب بود که من این وقت صبح تعطیل بیدار باشم و ازون عجیبتر راهم به حلیم عدسی فروش خورده باشه!
وقتی در خونهی خودمون رو باز کردم مامان پشت پنجره بود و داشت حیاط رو نگاه میکرد. به محض اینکه منو توی اون حالت دید، شروع کرد به بلند خندیدن و بقیهی خانواده رو با این ندا بیدار میکرد: "پاشید عطیه رفته حلیم خریده! کی باورش میشه؟!" انگار من مدال قهرمانی سحرخیزان شهر رو گرفته بودم. و خانواده با گفتن«دروغ نگو» با بیمیلی پتو رو محکم کشیدند رو سرشون! اونقدر سورئال که انگار گفته باشیم، پاشید! ما امروز صبح توی جزایر هاوایی بیدار شدیم!
...
فکر میکنم تلاشهای این مدتم برای روی نرم آوردن خودم، داره نتیجه میده. اینکه جوری مهربونی کنم و انرژیم رو برای کسایی بذارم که بعدها نه دستم بشکنه و نه دلم بسوزه. اینکه جوری آدما رو خوشحال کنم که خودم خوشحالتر بشم. اینکه مهربون باشم، نه مهرطلب.