همیشه در مناسبتهایی که همهی اعضای خانواده مجبور و گاهی محکوم به دور هم جمع شدنند، به کسانی فکر میکنم که مهجور از خانواده هستند. به خانوادههایی که جمعشان کسی را کم دارد. به کسانی که خانوادهشان را ندارند.
به سربازهایی که بالای برجک، نگهبانی میدهند.
به عکسهای قاب شدهی گوشهی سفره هفت سین که حکایت یک مفقود شدن، یک نبودن و نیامدن از جنگ است.
به مهاجران اجباری و انتخابی که لابهلای کلمات و فرهنگی بیگانه باید آیین کشوری که رهایش کردهاند، را جشن بگیرند. با بغض. با حب. با خشم. با نفرت و با دلتنگی عمیق.
به بیمارهایی که بدن ضعیفشان روی تخت است و نگاهشان به تلویزیون، به در، به پنجره، به حرکت قطرات جاری در سرم.
به کسانیکه سالهاست چیزی جز یادشان کنارمان نیست و تنشان مدتهاست خاک را گرم کرده.
به کسانیکه ماموریتند، کشیکند، در آسمانند، پیش خدا هستند. نیستند. کم هستند. وقتی که باید باشند، نیستند.