من اینجا ، دست زیر چونهم گذاشتم و منتظر نظرهاتون هستم...
نگید تا حالا با آدمای حسود رو در رو نشدید یا با یکیشون مجبور به نشست و برخاست نیستید، که باورم نمیشه. واقعیت اینه که هرچی علم پیشرفت کنه و ما باسوادتر بشیم و از اون حالت انسان اولیه بودنمون فاصله بگیریم، خصلتهای بدتری درونمون شکل میگیره. مثلا حسادت. آدم حسود کم ندیدیم. حالا ما که نمیتونیم تغییرشون بدیم و بهترشون کنیم، ولی میتونیم یاد بگیریم چطور باهاشون برخورد کنیم. چجوری؟ اینجوری
بچه می شوم. از آن بچه هایی که وقتی چیزی میخواهند مودب و دست به سینه میشوند... اول، آن بالای برگه مینویسم "سلام". بعد شروع میکنم برایش حرف زدن. تمام فعل ها را جمع میبیندم و به جای "تو"؛ "شما" خطابش میکنم. بعد آرام آرام حرف را میکشانم به جای اصلی. به آنجایی که بگویم چه میخواهم. برایش مینویسم. همه چیز را... آخرش میگویم: "من بچه بده ای هستم که همیشه اسمش روی تخته نوشته شده تا همه ی کلاس بفهمند چقدر او بد است و وقتی هم که معلم می آید قبل از شروع درس، اسمش را ببیند و خدمتش برسد و ادبش کند... اما تو آن معلم مهربانی هستی که آرام اسمم را از روی تخته پاک میکنی و الکی از دست خطم جلوی بچه ها تعریف میکنی تا آبروی رفته ام برگردد"... امضا میکنم و اضافه میکنم: خدایا تو نامه ها را میخوانی؟! اگر میخوانی برایم نشانه ای بگذار... بعد هم برگه ی خیس شده را تا میکنم و منتظر جواب نامه ام می مانم....
یه دوستی داشتم که بهم یه بار گفت: خدا خیلی مهربونه. اونقدر دوستت داره که وقتی یهو درد میکشی گناهات رو پاک میکنه. که این درد کشیدنه الکی نباشه!...
دندونم درد میکنه، پاهام درد میکنند، گردنم تیر میکشه، زیر شکمم درد میکنه و دلم....
چقدر من گناه دارم!!!
شما هم گاهی حس بدبخت بودن میکنید؟
فکر میکنید همه دنیا در حال خوش خوشان هستند و شما فقط زانوهای غم دارید که باید بغلشون کنید؟
چه وقتایی این ذکر " وای چقدر من بدبختم" را میگید؟
اگه فکر میکنید توی ماه چند بار میکوبید به پیشونی تون و میگید "شت! بدبختیه ها!" مطلب زیر رو بخونید و بعد بیاین ذکر " بدبخت من کیه؟" رو باهم سر بگیریم!!!
بچهها
لطفا تا دیر نشده این مطلب رو دست به دست کنید برسه به دست کنکوریها...
زودِ زود...
ممنونم:)
وقتی 17 ساله بودم این را در دفترم نوشتهام:
من آدمها رو دوست ندارم، من ماهیها رو دوست دارم. چون ماهیها از بیآبی میمیرند ولی آدمها از گرسنگی نفس و زیادی رنج، میمیرند.
من آدمها رو دوست ندارم. من سگهای گله رو دوست دارم. چون سگها به دشمنان خودشون حمله میکنند ولی این آدما به به همنوع، به دوست و دشمنشون حمله میکنند.
من آدمها رو دوست ندارم. من مرغها رو دوست دارم. چون مرغها بال پرواز دارند و آواز خوش صبح، ولی آدمها فقط زبان عیبگو دارند.
من آدمها رو دوست ندارم. شترهای صحرا رو دوست دارم. چون اونا به یه نغمهی خوش سرمست میشند ولی این آدمها با یک اسکناس...
من از آدمها بیزارم. ولی عاشق حیوانات و پرندگانم...
کاش من هم یک ماهی یا یک مرغ بودم...
چه کنم که یک آدمم. یک حیوان اجتماعیام....
تاریخ 88/8/15 نوشتم این متن رو
پ.ن: خدای من! چطور اینقدر عارف مسلک بودم؟!!!
ما انسانها اغلب گله میکنیم چرا روزهای خوب زندگیمان کم است و روزهای بدمان زیاد،ولی به گمان من حق چنین گلهای نداریم. چه، اگر در قبال خوبیهایی که خداوند همه روزه ارزانیمان میکند گشادهرو بودیم، سختیها هم برایمان تحملپذیرتر میشد.
رنجهای ورتر جوان/ گوته/ ترجمه محمود حدادی
کاش هر آدمی روزانه با خود میگفت بهترین کار در حق تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنها را داشتهباشی و با شرکت در این شادی، شادمانی آنها را افزون کنی. آیا اگر روزی دیدی جان و دل آنها از حسی هولناک در عذاب است و دلشان از غصه پریشان، عرضه داری که ذرهای از رنجشان را بکاهی؟
رنجهای ورتر جوان/ گوته/ ترجمه محمود حدادی