برای همه آنهایی که یادشان رفته امید چه شکلی است!
کتابی که با خواندنش باعث میشوذ بارقههای تلاش و امید در دل همه جوانه زند.
برای همه آنهایی که یادشان رفته امید چه شکلی است!
کتابی که با خواندنش باعث میشوذ بارقههای تلاش و امید در دل همه جوانه زند.
در این نقطه از تاریخ، در روی زمینی که هوای گه آلودی دارد، تنها به یک چیز نیاز دارم: اعتقاد قلبی به اینکه آن خالق بالای سرم، هیچ کاری را بینتیجه نمیگذارد.
نیاز دارم معتقد شوم و دلم به این قرص شود که اگر چیزی را الان از دست دادم، برای اینکه والدینم از داشتن آن چیز توسط من آزرده میشدند، همان خالقی که والدینم روز و شب جلویش خم و راست میشوند، چوب جادوییاش را تکان دهد و پخ! چیزی بهتر برایم بیافریند و پخ پخ! همان چیز آفریده شده در آغوشم بیفتد.
خالق جهان زور بازوی قویای دارد. همین که میتواند در این آسمان نفس بکشد و فرمانروایی کند، همین که با قدمهای آرام و محکمش بر روی زمینی که ظلم دارد و جنگ و گرانی و مریضی رفت و آمد میکند و ما صدای جیغ و دادش را نمیشنویم، همین که مردمی را که ساده آفریده، ننگ آلود میبیند و زرت نمیزند دخلشان را در آورد، یعنی صبور و قدرتمند و مهربان است شاید!
اما من به چیزی که از او نیاز دارم صبوریاش نیست. همان قدرت و مهربانیاش برایم کفایت میکند. اینکه بیاید از کنار خانه ما رد شود، بالهایش را باز کند، به پشت بام برسد و از همان در وارد اتاقم شود و من را ببیند. ببیند که چشمم به اوست. هر دو چشمم. هر دو چشم مشکیام که یک بار شنیدم «چشمانت سگ دارد». همان سگهای درون چشمم بالهایش را بگیرد و بتکاند و دست پرم کند. هی خالق جهان پر از عشق و نفرت، من اینجام. تو کجایی؟
آدمها من را دعوت به صلح میکردند. دعوت به صلح با خودم. به من میگفتند حالا که با تمام جهان سرسازگاری داری، خودت کجایی؟ این سوال گیجم میکرد. چون در مقابل نیشگونهایی که از این سوال به من ساطع میشد، جاخالی میدادم. مثل هروقت دیگری که باید راهنما میزدم و برمیگشتم به جاده خودم. من آدم جا زدن بودم. جا زدن به سِیر در درون خودم. آدم به یاد آوردن دیگران و از یاد بردن خودم. آدم همه خوبند و من بد. آدم منِ ناکافی، منِ بیارش، منِ زیادی ِ دوست نداشتنی. اما اوایل فروردین که از دوستان نزدیکم خواستم تا من را برای سال جدید دعوت به چیزی کنند، اکثرشان من را به سمت صلح با خودم کشاندند. ترقه انداختند جلوی پایم، درها را بستند، خودشان را قایم کردند و رفتند. من ماندم وخودم. نزدیک 10 ماه است دارم به خودم نگاه میکنم. بدون آینه. بدون دوربین جلوی گوشیام. بدون زل زدن در چشمان و دهان دیگری. دارم خودم را نگاه میکنم و ترقههایی که یک به یک جلوی پایم منفجر میشوند و خیابان پرازدحام اما خلوتی که در آن ایستادهام. و به این فکر میکنم که من ِ 10 ماه پیش کجا ایستاده بوده که اینطور غافل از خود، دشمن با خود، خودش را تا اینجا کشانده؟
این بار در مورد کتاب طبلزنها نوشتم. کتابی که شخصیتهایش به جستوجوی یک زندگی آرمانی هستند و وقتی خواننده آن را در دست میگیرد تا مدتها ذهنش درگیر موضوع آن میشود.
معرفی طبلزنها را اینجا بخوانید.
یک جایی از سریال This is us هست که کیت، عصبانی و دل شکسته از شوهرش، در بالکن مینشیند و منتظر میماند قلب شکستهاش آرام بگیرید. علت دلشکستگیاش این است که شوهرش بدون اینکه او را در جریان بگذارد، مدت زیادی به باشگاه میرفته.
در بالکن نشسته و اشک میریزد. در همین حین همسایهی عجیبشان میآید و به کیت میگوید ماشینشان را در جای مناسب پارک کنند، چون او نمیتواند درست پیادهروی کند. کیت گریان به همسایه میگوید بیخیال و بدون اینکه مرد بخواهد، از غمی که دارد برای او میگوید.
مرد همسایه میگوید: "متاسفم که داری روز بدی رو میگذرونی. من دو و نیم سال پیش سکته بدی کردم. نزدیک بود برم به دیار باقی! مجبور شدم الان همه چیز رو دوباره یاد بگیرم. راه رفتن، حرف زدن، حتی جویدن و قورت دادن. ولی بالاخره تونستم. ولی یه هفته بعد کارم رو از دست دادم. الان هم تنها هدفم اینه که بتونم فقط یک و نیم کیلومتر راه برم. واسه همین وقتی به طرف خونه شما میام، سرعتم کم میشه چون ماشین شما جای بدی پارک شده!" کیت شوکه شده، اشکهایش خشک شده، به مرد نگاه میکند و دیگر یادش میرود چه غمی داشته.
از روی بالکنهایتان بلند شوید. اشکهایتان را پاک کنید. کسی در مسیر خانه شما، غصهای تپلتر دارد اما راه تقلیل دادن غمش و تکثیر کردن زندگی را هم بلد است.
وقتی قرار شد این گزارش در مورد احضار روح و ارتباط با اجنه باشد، زهرا یک کارت ویزیت رمال گذاشته بود روی میزم و گفته بود کار توست! کارت را انداخته بودم توی کشوی میزم و پیش خودم گفتم بیخیال میشوند چون این موضوع خط قرمز است!
بیخیال نشدند. من را انداختند جلو تا با نقشهای نیمه قلابی با یک رمال وارد ارتباط شوم.
ارتباط گرفتم. با هویت اصلی و گاه جعلیام. یک جایی ترسیده بودم و گفته بودم بیایید بیخیال این قضیه شویم.
درست همان موقع عاطفه گفت: الانی که اینقدر درگیر شدی، بهترین وقت برای نوشتن است!
این گزارش حاصل ترس و هیجان من در ارتباط با آدمی است که روح احضار کرد و آینده من را گفت.
پ.ن: پایین صفحه مربوطه، زیر عکس، لینک دانلود پی دی اف کل مجله هست.
عاشق آن موقعهایی هستم که یک نفر از 4 نفرِ ما، بیرون است، حمام است، نیست و در جمع حضور ندارد. در غیابش بین آن 3 نفرِ دیگر بحث مهمی مطرح میشود. یک خبر دستِ اول از فامیل، یک اخبار مهم و جدید، یک غیبت طراز اولی و در کل رد و بدلهای خبریِ هیجانی. بعد وقتی آن یک نفر به جمع ملحق میشود، به او میگویند حدس بزن چه شده؟ آن یک نفرِ غایبِ حاضر شده، باید حدس بزند در غیابش چه بحثی مطرح شده، چه کسی از فامیل چه شده، خبر دستِ اول چیست و کجای جهان ِ بزرگ کوچکشان نظمی برهم خورده است. موقع حدس زدنها، آن سه نفر با لبخندی موذیانه و پیروزمندانه به دهان آن یک نفر نگاه میکنند و حدسها را رد و تایید میکنند. و آخر سر یکی طاقت نمیآورد و خبر را میدهد.
از نوشتههای یهویی ِ بدون فکر:
باورم نمیشود آدمهایی در دنیا وجود دارند که انتظار دارند با سکوتشان به ما و من ِ نوعی بفهمانند که عشقی در دلشان در جریان است. آدمهایی که در ذهن خودشان نشانههایی برایمان گذاشتهاند که در واقعیت هیچ نشانی از آن نشانههای نیست و اگر هم باشد آنقدری نیستند که به چشم آیند و اگر هم به چشم آیند آنقدری تعبیر و تفسیر شخصی نمیشود ازشان کرد.
هزار سال از آن سالهایی که فریاد دوست داشتن نشان از عصیان و اشتباه و بیحیایی و صدها نشان از یک شخصیت ضدقهرمانی داشته، گذشته است. سن من و شمایی که همسن من هستید هم از آن طغیانهای جوانی و لوس بازیها و هیجانهای نوجوانی رد شده است. بزرگ شدهایم. حداقل در نمادهای عددی که نشان دهنده بالا رفتن سنمان است. چرا با بالا رفتن سن، واهمه نشان دادن واضحیات دوست داشتن سختتر، نفسگیرتر و نشدنیتر میشود؟ مگر آدمها بزرگ نمیشوند که بزرگی کنند و مگر چیزی عمیقتر و بزرگتر از عشق در این دنیا وجود دارد؟
با یک حساب سرانگشتی، طی یک عملیات چند ثانیهای، بلاخره دل را به دریا زدم و عطری را که از سال 94 تا الان دوستش داشتم، خریدم. بعد پرت شدم به زمستان 4 سال پیش که کنار متروی صادقیه ایستاده بودم و مرد عطر فروش، صندوق عقب پیکانش را زده بود بالا. و من بین تمام عطرهایی که در صندوق عقب، با وسواس چیده شده بود، عطر محبوبم را پیدا کردم. آن موقع 60 هزار تومن بود. دانشجوی خوابگاهیای بودم که 60 تومن برایم نه آنقدر زیاد بود که غیرقابل دسترس باشد و بتوانم با خیال راحت دورش را خط بکشم و نه آنقدر کم که سریع بخرمش.
ادکلن خریدن در آن شرایط جدید که ترجیح میدادم پولم را برای کشف کافهها و ورودی موزهها صرف کنم، یک چیز خیلی لوکس و غیرضروری بود. نخریدم. گهگاهی یواشکی توی سایتها قیمتش را چک میکردم و هربار ناامیدتر از بار قبل، صفحه را میبستم و دلم را به ادکلنهای نصفه نیمهای که داشتم، خوش میکردم.
نزدیک 5 سال از آن روزها میگذرد. دستم در جیب خودم است. حقوق یک قرون دوزارِ اداره کار را میگیرم که سر برج نشده، تمام شده و باید نان را کف کاسه حسابم بکشم. امروز هول هولکی، بدون اینکه بدانم چرا، و شاید تنها برای اینکه حسرت گذشته، حسرت آینده نشود، خریدمش. با قیمتی که نصف حقوقم بود و فدای سرم. حداقل این روزهایی که فشنگ مرگ به شانه راستمان میخورد و ما را از پا میاندازد، اگر قرار است من را هم از پا بیندازد، چه بهتر که خوشبو بمیرم.