تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

هشتمین شاخه ی یاس

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

از نوشته های ِ بدون ِ فکرِ یهویی ِ حاصل از دل گرفتگی:

من هروقت ِ خدا تو را میبینم دهانم بسته،اشکم خشک و چشمم بر چشمت قفل،میشود.از کِی؟از بچگی...از بچگی ک به عشق ِ آب خوری ِ آن صحنی می آمدم که وقتی دستمان را میگرفتیم زیر ِ شیرهایش،آب خود به خود می آمد.صحن قدس بود...همین که دستم را میگرفتم زیرش و آب ریخته میشد روی دستانم،توی لیوانم،روی سنگ ها من ذوق زده میشدم.میخندیدم و تا جایی این کار را تکرار میکردم که یک نفر از آن طرف داد میزد:شیطونی نکن دختر خانم!و من متوقف میشدم...روزها کارم این بود.به صحن ها که میرسیدم یا روی سنگ های ِ نرمش سُر میخوردم یا با آن شیرهای جادویی که دست را تشخیص میدادند بازی میکردم و یا مهرهایی که روی فرش ها ریخته بود را جمع میکردم و به جا مُهری میبردم...یک سالی که بزرگتر از آن سال هایی شده بودم که روی سنگ ها سُر میخوردم و با شیر آب بازی میکردم،داخل حرم شدم.فقط یک چیز گفتم:می شود من امسال تجدید نشوم!؟و بعد زده بودم زیر گریه.تابستان ِ کلاس ِچهارم دبستانم بود و من فوبیای این را داشتم که درس علوم و ریاضی را می افتم...آن چند روزی که آنجا بودیم دعایم این بود:میشود من قبول شوم؟!میشود من تجدید نشوم؟!...رسیده بودیم خانه و زنگ زده بودم مدرسه.گفته بودم بیایم کارنامه ام را بگیرم؟!گفتند بیا بگیر...پرسیدم:من فلانی ام.کدام درس ها را افتاده ام؟!که ناظم از پشت تلفن بلند خندیده بود و گفته بود:میرزاامیری دیوانه شدی؟!شاگرد زرنگ مدرسه که نباید این سوالو بپرسه.بیا فردا کارنامه رو بگیر...فردا کارنامه را گرفته بودم خندیده بودم.هی خندیده بودم.به آفتاب نگاه کرده بودم و گفته بودم ممنون آقای آفتاب.لطف شما بوده...سال های بعد تمام شیرهای آب آن خاصیت جادویی را گرفتند.سنگ ها نرم تر شده بودند.من آرزوهایم قد کشیدند و دیگر تجدیدی و قبولی در راس دعاهایم نبود...اما آقای خورشید؛میشود برایم دعا کنی؟!میشود تجدید نشوم؟!میشود توی این سرازیری ِ زندگی زمین نخورم؟!میشود دستم را بگیری؟!میشود به من لبخند بزنی؟!میشود کمک کنی رفوزه نشوم؟!...



۹۴/۰۹/۲۰

نظرات (۱۰)

۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۸ مهسا محمدی
میشه؟ 
پاسخ:
اشک
چقدر این نوشته ات زیبا و دلنشین بود....
پاسخ:
ممنون
عطیه یاد مشهدی که با هم رفتیم افتادم و تمام مدتی که کنارت یه حس عجیب خوبی داشتم از یک غریبه‌ی تازه آشنا شده!! :-*
امشب ... میشود برای من هم پیش آقا دعایی بکنی؟   
پاسخ:
عزیز دلم...
۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۴ همیشه لبخند
اسمال سنگی
نون سنگک
شال گردن
آخ عطی
آخ...
پاسخ:
اخ
دل تنگ تر شدم...:(
پاسخ:
:(
من هوایی شدم با این کلمه ها...اونجا بهشته که اینقدر حال آدمو سرجاش میاره ...که اینقدر آرامش داره
پاسخ:
خیلی زیاد
۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۰ علی رسولان
این
دنیا برای بزرگ شدن ارزش ندارد
سلام عطیه. گم کرده بودمت اینجا، خوشحالم پیدات کردم :)
پاسخ:
چه خوب.چه خوشحالم
قشنگ بود خانوم مشهدی...
گیرا نوشتین :)

پاسخ:
من مشهدی نیستم
۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۹ ارتباط هاست
سلام دوست عزیزم

وقتی شما میتونید فقط با 50 هزارتومان یک سایت با فضا و دامنه اختصاصی برای خود داشته باشید چرا وبلاگ!!!
نصب و راه اندازی سایت شما با فضا و دامنه اختصاصی*** همراه آموزش رایگان و  آنلاین کار با محیط سایت ***
برای کسب اطلاعات بیشتر با ما در تماس باشید

گفتگوی آنلاین با ما در آدرس زیر
http://ertebathost.ir/livesupport/chat.php

با ما نگران هیچ چیز نباشید
موفق و شاد باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی