هشتمین شاخه ی یاس
از نوشته های ِ بدون ِ فکرِ یهویی ِ حاصل از دل گرفتگی:
من هروقت ِ خدا تو را میبینم دهانم بسته،اشکم خشک و چشمم بر چشمت قفل،میشود.از کِی؟از بچگی...از بچگی ک به عشق ِ آب خوری ِ آن صحنی می آمدم که وقتی دستمان را میگرفتیم زیر ِ شیرهایش،آب خود به خود می آمد.صحن قدس بود...همین که دستم را میگرفتم زیرش و آب ریخته میشد روی دستانم،توی لیوانم،روی سنگ ها من ذوق زده میشدم.میخندیدم و تا جایی این کار را تکرار میکردم که یک نفر از آن طرف داد میزد:شیطونی نکن دختر خانم!و من متوقف میشدم...روزها کارم این بود.به صحن ها که میرسیدم یا روی سنگ های ِ نرمش سُر میخوردم یا با آن شیرهای جادویی که دست را تشخیص میدادند بازی میکردم و یا مهرهایی که روی فرش ها ریخته بود را جمع میکردم و به جا مُهری میبردم...یک سالی که بزرگتر از آن سال هایی شده بودم که روی سنگ ها سُر میخوردم و با شیر آب بازی میکردم،داخل حرم شدم.فقط یک چیز گفتم:می شود من امسال تجدید نشوم!؟و بعد زده بودم زیر گریه.تابستان ِ کلاس ِچهارم دبستانم بود و من فوبیای این را داشتم که درس علوم و ریاضی را می افتم...آن چند روزی که آنجا بودیم دعایم این بود:میشود من قبول شوم؟!میشود من تجدید نشوم؟!...رسیده بودیم خانه و زنگ زده بودم مدرسه.گفته بودم بیایم کارنامه ام را بگیرم؟!گفتند بیا بگیر...پرسیدم:من فلانی ام.کدام درس ها را افتاده ام؟!که ناظم از پشت تلفن بلند خندیده بود و گفته بود:میرزاامیری دیوانه شدی؟!شاگرد زرنگ مدرسه که نباید این سوالو بپرسه.بیا فردا کارنامه رو بگیر...فردا کارنامه را گرفته بودم خندیده بودم.هی خندیده بودم.به آفتاب نگاه کرده بودم و گفته بودم ممنون آقای آفتاب.لطف شما بوده...سال های بعد تمام شیرهای آب آن خاصیت جادویی را گرفتند.سنگ ها نرم تر شده بودند.من آرزوهایم قد کشیدند و دیگر تجدیدی و قبولی در راس دعاهایم نبود...اما آقای خورشید؛میشود برایم دعا کنی؟!میشود تجدید نشوم؟!میشود توی این سرازیری ِ زندگی زمین نخورم؟!میشود دستم را بگیری؟!میشود به من لبخند بزنی؟!میشود کمک کنی رفوزه نشوم؟!...