ساختمان شمارهدو. طبقهی چاهار
برای تابستان منتقل شدهایم به ساختمان نبش خیابان. ساختمانی که به اندازهی نصف ایستگاه بیآرتی با ساختمانی که سه سال در آنجا زندگی کردم، فاصله دارد. ساختمانی با دیوارهای بلند کثیف و ترک خورده، پنجرههای رو به اتوبان که همان یک دریچه به دنیای بیرونیاش را هم حفاظ کشیدهاند، ساختمانی با سوئیتهایی درهم و شلوغ، موکتهایی که آغشته به موهای بلند است و گواهی میدهد سالهاست در اینجا دختران رفت و آمد کردهاند. ساختمانی که نه پلهها و پاگردهای هر طبقهاش شبیه ساختمان قبلیست و نه حتی اینترنت لاکپشتیاش. شبیه مرغ ما را انداختهاند دراین ساختمان و اتاقهایی به ما دادهاند که جمعیت هر اتاق یک نفر بیشتر از تعداد تختهای آنجاست. در اتاقی چهار تخته با چهار دختر دیگر زندگی میکنم که تنها دو نفرشان را میشناسم و این شناختن به معنی آن است که قبلا دیدمشان. موقع دیدن فوتبال در نمازخانه یا در راهرو موقع حرف زدن با تلفن یا در سرویس دانشگاه. همین. هم اتاقی سالهای قبلم را در این جمعیت گم کردهام و چند روز پیش در اتاقی دیگر یافتمش. حس غریبیست. زندگی با کسانیکه تنها شناختی که از آنها داری اسم و مقطع و رشتهی تحصیلیشان است. نه آنقدر قرار است این اقامت طولانی باشد که دانستن بیشتر ازشان ارزش داشته باشد و نه آنقدر این بودن کنار یکدیگر کم است که بیصحبتی با آنها را ترجیح دهی. گهگاهی کسی وارد اتاق میشود و از میوه یا غذایی که میخواهد بخورد، تعارف میکند. گاهی غر میزنیم به پایان نامه و فشار تحصیلی در این دانشگاه. گاهی از هم میخواهیم کولر را خاموش یا روشن کنیم و... . این تمام ارتباط جدی و شوخی ما باهم است. هروقت وارد ساختمان میشوم حس میکنم وارد هاستلی درجه سه شدهام. با افرادیکه تنها بار اول است میبینمشان مواجه میشوم. خدمهای که تا به حال ندیدمشان و نگهبانانی که پیش از این یکی دوبار با آنها روبرو شدهام.
.........
آخرین روزهای این سبک از زندگیست و راستش دلهره دارم که بعد از اتمام قرار است راهم چه باشد؟ آخر این راه مرا به چه راه دیگری وصل میکند؟ ترسیدهام چون در این مدت نه چندان کم و نه چندان زیاد فهمیدهام آدم یکجا نشین و منفعلی نیستم، توان زندگی توام وابستگی و زندگی چسبنده به خانواده را چندان ندارم. در اصل به بزرگترین شناخت از خودم رسیدهام که من آدم رهایی هستم. آدم چشیدن و رفتن به دل تجربههای جدید در راههای دور و طولانی.