تو که رفیقی
قبل ازینکه برم کربلا، هجومی از توصیفات مختلف ازین شهر بهم وارد شد. هرکسی یه چیزی میگفت. هرکسی از حسش میگفت و عجیب اینکه حس نود و نه درصد ادما شبیه بهم بود. همه یکصدا میگفتند کربلا! کربلا غم داره... اما نداشت. واقعا برای من نداشت. من نترس ترین و آروم ترین آدم دنیا بودم توی کربلا. عجیب ترین حس ها رو توی کربلا و نجف داشتم. یادمه وقتی برای اولین بار داشتیم میرفتیم حرم، توی یه کوچه ی باریک بودیم. یهو دیدم حنا زد زیر گریه. سرمو آوررم بالا دیدم گنبده. گنبد حضرت عباس. گریم نگرفت. ماتم برد. بعدم خندیدم. به پهنای صورتم خندیدم. دستمو اوردم بالا و گفتم: بح بح. سلاملکم. دقیقا انگار رفیقم رو دیدم. کربلا برای من مظهر آرامش بود. کاملا متناقض با تمام حسایی که بقیه بهم گفته بودند. یه شب تو حرم که بودم،دقیقا روبروی ضریح یه رازی رو که مدت هاست تو دلمه رو زیر زبونم گفتم. بعد زدم زیر گریه. ولی گریه ی سفید. غم سفید. انگار یکی دستشو گذاشته بود رو قلبم میگفت حالا گریه چرا؟! درست میشه رفیق. رفیق... رفیق... قشنگ رفیق بود. امشبی که یهو فهمیدم فلانی فوت شد، دلم گرفت و زدم زیر گریه. بعد از یکماه دلم برای کربلا تنگ شد. برای اینکه یکی بیاد بزنه سر شونه م و بگه: حالا گریه چرا رفیق؟!
تو این شب و روزا التماس دعا دارم عطیه جون.