حالایی که دلم یخ زده
پارسال بود یا اوایل امسال.یادم نیست.فقط آنقدری غمگین بودم که دلم حرف نمیخواست و تنها دوست داشتم کسی از جایی که نمیدانستم برایم نامه بنویسد.همین ها را توی وبلاگم نوشتم.نوشتم که دلم نامه میخواهد.حتی اگیر گیرنده اش را نشناسم!...چند روز بعد نگهبان خوابگاه؛آقای رستمی همیشه خندان صدایم کرد و گفت:میرزاامیری مگه تو اصفهانی نیستی؟!گفتم چرا.مگه چی شده؟!گفت از نیشابور نامه داری...نامه از نیشابور.سیمین آدرس خوابگاه را از اینترنت پیدا کرده بود و تنها روی یک صفحه ی کلاسور برایم نوشته بود....نامه ی سیمین و مهری که از نیشابور برایم رسیده بود آنقدر غیر منتظره بود که؛الانی هم که غمگینم نشسته ام به خواندنش...به خواندن نامه ای از طرف دختری که فقط یک شب او را سر چهارراه ولیعصر دیده ام و یک صبح توی خوابگاه صبحانه را با من خورده اما حتی شماره ای از آن ندارم.مهر و محبت های آدم های دور،آدم هایی که هیچ توقعی بین مان رد و بدل نشده اما از راه دور برای هم آرزوهای رنگی میکنیم....نشسته ام به خواندن نامه اش و فکر میکنم گاهی چقدر نامه ها؛هرچند یک خطی یا یک صفحه ای میتوانند ته دلم را گرم کنند....
قدیما با خاله ام نامه بازی می کردیم...یادش به خیر