طاعون تیک
رادیو را روشن میکردم و تا سه چهار صبح،با رضایت غلت میزدم و به آهنگ های محبوب هفته گوش می کردم و به این نتیجه می رسیدم که تک تک شان راجع به من هستند.باید یک آهنگ را دویست یا سیصد بار گوش میکزدم تا بلاخره پیام پنهانش برایم آشکار شود.چون غلت و واغلت زدن برایم خوشایند بود،لذتش باید توسط مغزم نابود میشد،عضوی که به من اجازه نمی داد بیش از ده دقیقه خوشحال باشم.در آغاز آهنگ محبوبم صدایی در گوشم زمزمه میکرد:بهرت نیست بری طبقه ی بالا و مطمئن بشی که توی ظرف سفالی دقیقا صد و چهارده تا دونه فلفل باقی مونده؟عی،بعدش نباید بری ببینی که اتو رو از برق کشیدن یا نه تا مبادا اتاق بچه آتیش بگیره؟لیست انتظارات هرلحظه بلند بالاتر میشد.آنتن تلویزیون چی؟هنوز درست شبیه وی هست یا اینکه یکی از خواهرا تقارنش رو به هم زده؟میدونی،داشتم فکر میکردم در شیشه ی مایونز چقدر سفت بسته شده.بریم یه نگاهی بکنیم؟!
مادربزرگت رو از این جا ببر!/دیویدد سداریس/ترجمه پیمان خاکسار
+قسمتی از این نوشته ها کافی بود برای معرفی ِ مجموعه داستانِ کتابِ"مادربزرگت رو از این جا ببر!"...کتابی پر از داستانای هیجان انگیز و طنز و قشنگ با ترجمه ی خیلی عالی از پیمان خاکسار...