به بابا که این روزها زیادتر و دقیقتر میبینمش
من همیشه در هر تریبونی از مادرم مینوشتم. یعنی آدمهایی که نوشتههایم را دنبال میکردند، با مادرم بهصورت ناخودآگاه آشنا شده بودند. گاهی از من حالش را میپرسیدند. گاهی میگفتند که هوایش را داشته باشم و گاهی هم یک «خوش به حالت» نصیب رابطه با مادرم میکردند. پررنگ کردن مادرم در زندگیام به نوشتههایم هم پس داده بود. آدم نزدیکم او شده بود و آنقدر جای بقیه اعضای خانوادهام را گرفته بود که برخی فکر میکردند من تک بچهای تک والد هستم.
ننوشتن از پدرم، دلیل واضحی نداشت. اینکه چرا پدرم در نوشتههایم پیدایش نیست، ناشی از خیلی چیزها و هیچ چیزی نیست. من هم سعی ندارم رابطهی عجیب، شکننده و روی تیغ خودم با پدرم را بسط و شرح بدهم. بسط و شرح هرچیزی در فضای مجازی غلط است. در فضای حقیقی غلطتر. عجیب است و این( اینکه توضیحات را کنار بگذارم) را در سراشیبی رسیدن به 30 سالگی یاد گرفتم. رابطه با پدرم را هم. ارتباط درست. سازنده. پر مهر. دوستانه. و در آغوش کشیدنش را حتی.
از معجزات تراپی هم نمیخواهم بگویم. به چند دلیل که دو دلیلش این است که هرموقع اشارهای به جلسات درمانم کردم، حداقل سه نفر آدرس و نشان تراپیستم را خواستند. من از لقمههای آماده و آدرس دادن به آدمهای غریبه خوشم نمیآید. اخلاق خوبی است یا بد هم مهم نیست. خوشم نمیآید. مثل قهوه که همه از آن خوششان میآید و من به دلیل آلرژیام سعی کردم از آن بدم بیاید. دلیل دومم این است که آدمی در مقابل تراپی رفتن، حجم عظیمی از زخمهای باز شده را مدتی طولانی با خودش حمل میکند. زخم باز را با خودش این طرف و آن طرف میبرد. تراپیست معجزه نمیکند. تراپیست بکن و نکن نمیکند. تراپیست شفا دهنده هم نیست. برای همین آدمها از دور میخوانند و از دور میبینند که چیزی در تو ترمیم شده و تراپیست را پیامبری میبینند که قرار است آتش درونت را به گلستان تبدیل کند. برای همین نمیخواهم به تراپیستها وجههای مقدس بدهم. از آن طرف نمیخواهم بادی در غبغب بیندازم و بگویم تمام و کمال و صفر و صد ترمیم به دست خودم انجام شده است. این شفادهی که شاید موقت هم باشد، یک رابطه دوسویه است. من خواستم. من زجر کشیدم. من روزهای زیادی بعد از تراپی خوابهایم آشفته بود، ارتباطاتم قطع بود، دنیایم پر از خون و گلوله بود. اما صبوری کردم و خوب جای زخمها را حفظ کردم. من خواستم که تراپیست همراهم باشد، زخمهای پنهانم را نشانم دهد، درد نهفته را روشن کند و الان اینجایم. با اندکی تغییر در روحم. ذهنم و جهان بینیام.
بگذریم. داشتم از شفای رابطه با پدرم میگفتم. و الان اینقدر میان حرف خودم، حرف زدم که یادم رفت چه میخواستم بگویم. حالا گذرا و خلاصه میخواهم بگویم در طوفان انقلابهای شخصیام، در این روزهای ملتهب، جنگی و آلوده، او بزرگترین پناهی بود که موقعی رگبار طوفان، طاقی بود که بالای سرم به وجود آمد و هرروز تکرار میکرد: «من درستش میکنم.» او حامیترین آدم زندگیام بود و من چقدر چشم دلم خاموش بود که تا 30 سالگی او را ندیده بودم.