کتاب تاریکی خیلی برای من نازنین و باارزش است. کتابی که میتوان در ردهبندی دوست داشتنیهایم در کنار کتاب شازدهکوچولو بگذارمش. در سایت وینش و در اینجا معرفیاش کردم.
کتاب تاریکی خیلی برای من نازنین و باارزش است. کتابی که میتوان در ردهبندی دوست داشتنیهایم در کنار کتاب شازدهکوچولو بگذارمش. در سایت وینش و در اینجا معرفیاش کردم.
یک سمت مغزم میگوید: شکست خوردی.
آن سمت مغزم میگوید: آدمی به دنیا میآید که تجربه کند. آدم بیتجربه مُرده است.
سمت قبلی میگوید: چرا تجربهها به شکست منتهی میشوند؟ چرا یک بار این تجربه شادی عمیقی روی قلبت نمیگذارد؟
سمت مهربانتر بغلم میکند و میگوید: چون تجارب ناخوب ما را بزرگتر و وعمیقتر میکنند.
بعد دعوایشان میشود. یکیشان با سیلی نوازشم میکند، یکیشان با منطق مهربان خودش.
کاش رهایم میکردند. حداقل برای مدتی. میخواهم هیچکس در گوشم وراجی نکند. مخصوصا این دوموجود سیاه سفید مغزم.
امشب حالم خیلی خوبه. چون توی اتاق تمیزم نشستم، کارام رو انجام میدم و از پایین صدای مامانم رو میشنوم که داره آواز میخونه.
دیروز وقتی از در تحریریه بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود و صدای اذان از آن دورترها خودش را از پنجره بیرون پرت کرده بود بیرون. صدای اذان مغرب یادم انداخت که نماز ظهرم را نخواندهام. چند ثانیه متوقف شدم همان جایی که ایستاده بودم و به این فکر کردم چرا؟ سوالی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی این روزها از خودم میپرسم. چرا؟ چرا باید فراموش کنم؟ این سوال را تنها تا وقتی که پا به خیابان گذاشتم از خودم پرسیدم. از خیابان تا مسیری که اکثر روزها آن را پیاده میروم از خودم میپرسیدم چرا نمیشود؟ هزار جواب برای خودم ردیف کردم. هزاربار در ذهنم دعوا شد. هزار مدل در دلم گریه کردم تا اینکه صدای جیغی فکرم را انداخت روی زمین. زن از ماشین پیاده شده بود و بیوقفه جیغ میکشید. نمیتوانستم بفهمم که جیغش ناشی از چیست؟ جیغِ فقدان است؟ جیغ خشم است؟ جیغ اعتراض است؟ جیغ توضیح است؟ بههرحال جیغها هم برای خودشان نام و نشانی دارند. جیغ زن هیچ نام و نشانی نداشت. چادرش از سرش افتاده بود. موهای حناییاش با گره کوری از روسری بیرون زده بودند، تنش را روی آسفالتهای پیادهرو انداخته بود و لابهلای شیونش چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم. در این میان گریه پسر بچهای که تا آن موقع لابهلای دست و پای زن قایم شده بود، توجهم را به سمت خودش برد. پسر بچه 5 ساله اما گریهاش نه از روی خشم بود و نه نیاز. تنها استیصال بود و بس. گریه میکرد و مادرش را با دستان کوچک و قلب کوچکترش که لابهلای گریههایش هویدا بود، به داخل ماشین هدایت میکرد. مادر زورش زیاد بود. زور دستان و فریادش. با فریاد خودش به فریاد بچه سیلی میزد که از یک جایی به بعد بچه ساکت شد. نگاهش را انداخت به من که نگاهش میکردم. قفل شدیم به هم. شاید چون هردو نگاه آشنایی بهم داشتیم. نگاهی از سر استیصال.
پ.ن: همان عصری که نشدن دوباره خودش را به من نشان داده بود.
بیشترین ضربههایی که به شکمِ روحم میخورد، وقتهایی است که دروغ گفتن به خودم لباس امید و امیدواری میپوشد و من را فریب میدهد. میفهمی تیتی؟
چیزی که الان و در این لحظه میخواهم این است که تحمل ماندن در این داستان طولانی را به من بدهد. باری تعالی را میگویم و از قصه صبر حرف میزنم.
یک هفته سرکار نرفتم و دورکاری کردم. تمام آن یک هفته فقط یک بار برای یک کار مهم پایم را از خانه بیرون گذاشتم. دوهفته قبلتر یک شب ساعت دو نیمه شب، حس کردم گلو درد دارم. با منگی ناشی از خواب تلوتلو خوران خودم را به نمک و آب رساندم تا آب نمک قرقره کنم. تمام این روزها غذاهای سرد نخوردم. آب زیاد خوردم. ورزش کردم. با موی خیس توی حیاط تردد نکردم. بیشتر از هروقت دیگری مراقب سلامتیام بودم و و و. نه اینکه کرونا باشد. یادم آمد چهار سال پیش هم وقتی ساعت ده شب کنار پاسپورت و چمدانم خوابیده بودم تا صبحش به فرودگاه بروم تا تولد چند سالگیام را در یک جای دور بگیرم، بساط همین بود. بساط همین بود که من بیشتر از هروقت سال، ناخواسته از خودم مراقبت میکردم تا روز تولدم جایی باشم که هیچوقت نبودهام. شاید برای همین است که تولد در سفر را دوست دارم. مثل یک منسک خصوصی به آن نگاه میکنم و باید برپا دارمش. به خاطر همین تشریفات قبل و در حینش است. این مراقبهی ناخواسته از خودم که در روزهای دیگر سال از آن غافل هستم. این تشریفاتی که ادا میکنم تا سلامت بمانم و بتوانم آیین هرسالهام را بهجا آورم. شاید این سفر کردن در روز تولدم نیست که حال من را خوب میکند، این مراقبههای قبلش، این اشتیاق به نگهبانی از حال خوبم، این پاسداری از سلامت روح و روانم برای رفتن به سفر است که حال من را خوب نگه میدارد و باعث میشود من به آیین کوچک خصوصی خودم پابند باشم.