دچار یک فروپاشی نیمه عظیم موقت شدهام. خودم دلم را به این خوش کردهام که بابت پیاماس است. پیاماسی که قرار است طولانی مدت باشد و کل ماه مرا در خودش ببلعد. گریه میکنم؟ زیاد. یواشکی. باشرم. یواشکی و شرمگین بودنم بابت این است که من هیچوقت در زندگیام به خودم حق غمگین بودن ندادهام. چون هرچقدر بتوانم همدل و همزبان خوبی برای دردهای بقیه باشم، در عوض دشمن غمهای خودم هستم. استاد بیاعتبار کردن و پوزخند زدن به اندوهم. متخصص گرفتن انگشت وسط به سمت پریشانیهایم. اخیرا سعی در اصلاح خودم کردم. چون کمکم سی ساله میشوم و شنیدهام تا سی سالگی آدم باید خودش را برای غرقه سازی در مشکلات آماده کند و این کار تنها با صلح با خود میسر است. فعلا دشمن غمهایم نیستم. شیر گرم میخورم روی گریه کردنهایم و آب جاری دماغم را با دستمال پاک میکنم، نه با سر آستینم. چون تابستان است و هوا خرما پزان و کسی که آستین بلند نمیپوشد که بخواهد فین فینهایش را با آستین پاک کند. پس من هم به آب دماغ و چشمم احترام میگذارم و آنها را با دستمال پاک میکنم. از اینها گذشته برای چه باید گریه کنم؟ تنها هستم؟ بیشتر از بقیه و کمتر از بقیهی دیگر. خودم را در معرض قضاوت قرار میدهم. در معرض سنجش. سنجش برای اینکه بدانم چقدر دوست دارم و چند نفر دوستم دارند و تنها معیار برای محک زدن این حال و حس و هیجان، میزان دورهمیهایی است که میروم. آخرین دورهمی را به خاطر ندارم. آخرین جمع دوستانه را. آخرین قراری که برایش هیجان داشتم. آخرین باری که حوصلهام سررفته و با یک نفر دیگر برنامه چیدهام. این ها را پشت سرهم ردیف میکنم و استوری دوستانم را میبینم که در جنگلاند. در صحرا. در دریا. در دشت. در دمن. تنها هستم و راستش دیگر حالم از این عبارت بهم میخورد. دلم میخواهد بالا بیارم روی تمام جملاتی که به چنین عبارت و مفهوم و مضمونی ختم میشود. میبینید؟ من هنوز یاد نگرفتهام شکنندگی و طبیعیترین عنصر وجودی روانم را بپذیرم.