ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمرهی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگهی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر همکلاسیهایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و همکلاسیهایم از سر و گردنش بالا میرفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمرهها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچههای کلاس، این من بودم که گوشهای ایستاده بودم و نه اعتراضی میکردم و نه التماسی. استاد با تمام بیمحلیاش به شاگردهای ملتمس در جواب سکون و سکوتم رو کرد به من و گفت: لعنت بهت میرزاامیری!
نفهمیدم چرا. نخواستم که بفهمم. شاید انتظار داشت تمام برگه را پر میکردم یا شاید دلش میخواست من هم با همین لهجهی اصفهانی بنای زاری و التماس را به پا گیرم.
نمرهها روی نمودار نرفت و شبیه دومینو همهی ما از این درس افتادیم.
تمام آن روزی که از امتحان برگشتم خوابگاه به بدخلقی و خاموش کردن گوشیام گذشت. سوسول بازی است اگر بگویم که این اولین بار در زندگیام بود که درسی را میافتادم. اما خب شاید کج خلقیام بابت همین تجربهی اولیهام در مردود شدن، بود.
دیروز وقتی داشتم گوشیام را به شارژ میزدم، خیلی اتفاقی یاد این خاطره افتادم. یاد حس تلخ زور زدن به مخ و ارور دادن. یاد وقتی که نمرهام را دیدم و ترسیدم از این عدد یک رقمی. یاد دوباره برداشتن درسی تکراری.
تمام این وقایع در زمان خودش برایم زهرمار بود. اما «گذشت». دیروز یادم آمد گذشت. از آن گندهتر و گندترش هم گذشت. تمام تب کردنهایم برای پایان نامه هم گذشت.
همه چیز تمام میشود. همه چیز.
غمها. خندهها. حرفها. راهها. پولها. سفرها. روزها. شبها. عمرها. بستنیها. آلبالوها و و و و.
اما خب من تنها چیزی که از این دنیا میخواهم که ته نداشته باشد، «ریشهی سبز امید» است.