تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از نوشته‌های یهویی و همین‌جوری بدون فکر:


دختره رو می‌شناسم. کُرده. یه بار اسرین، همکلاسیم، شروع کرد باهاش کُردی حرف بزنه. همون موقع به اسرین هم گفتم. گفتم چقدر این دختره خوشگله. مشخصه کُرده ها... همین دختر کُرد خوشگله وارد نمازخونه شد. حالش خوش نبود. اومد یکم جلوتر جایی که من نشسته بودم، دراز کشید. ینی مثل کسی که یهو با آگاهی غش می‌کنه، غش کرد. نه ازین مدل غش‌ها که طرف بیهوش می‌شه. نه. بیهوش نشد. هشیار بود. ضعف داشت. یه خانومی کنار من بود که فکر می‌کنم استاد بود. هم سنش بالا بود و هم کسایی که سنشون پایین‌تر خودش بود هی بهش سلام می‌کردند. البته سلام کردن‌شون مودبانه بود و هر از گاهی بهش استاد هم می‌گفتند که مطمئن شدم، ازین استاد واقعی‌هاست. حالا هرچی. از بحث دختر کُرد خوشگله جدا نشیم. دختره که خودشو انداخت رو زمین استاده بهش گفت: خوبی؟ جواب گرفت: " نه. مسموم شدم انگار. از دیشب حالم بده." استاده پرسید: " خب واسه چی اومدی دانشگاه؟" " ارائه داشتم. یه کلاسای دیگم رو هم زیاد غایب کردم، امروز نمیومدم حذف می‌شدم." " خب حالا پاشو برو.نمون دانشگاه" " منتظرم ساعت سه بشه برم. باید با سرویس برم." " حالت خیلی بده. رنگت مثل گچ سفیده. ساعت تازه یک و نیمه. زنگ بزن یکی از خانوادت بیاد دنبالت.".... تا اینجا هرچه گفتم مقدمه بود که برسم به این قسمت ماجرا... "دلت خوشه‌ها. کدوم خانواده. شما معلومه تا حالا خوابگاهی نبودی. تک و تنهام تو خوابگاه. تو خوابگاه اگه مریضی خودت پرستار خودتی. اگه دلت گرفته خودت باید خودت رو بغل کنی. خوابگاه آدم تنهاست خانوم. الان من با این وضعم برسم خوابگاه باید خودم به داد خودم برسم." بعدم آروم اشکاش ریخت.اینقدر آروم گریه کرد که خوابش برد. پاشدم رفتم از توی کمد یه چادر نماز برداشتم و روش انداختم... ساعت سه بیدارش کردم بره سوار سرویس بشه. تشکر کرد و رفت...

به آخر این متن می‌شه کلی حرف فلسفی یا شاعرانه اضافه کرد و گفت تنهایی بده و فیلان. ولی من می‌خوام بگم تنهایی خیلیم خوبه. نیازه. منم هزار بار تا حالا توی خوابگاه،از درد زمین رو گاز می‌گرفتم و هیچ‌کس رو نداشتم یه لیوان آب دستم بده، اما بزرگ شدم. یاد گرفتم گلیم خودم رو خودم از آب بکشم بیرون. یاد گرفتم غریب بودن با تنها بودن فرق داره. تو وقتی غریبی که همه رو داری ولی اشتباهی داری، بود و نبودشون برات یه ذره هم فرق نداره. اگه تنهاییم که فدای سرمون ولی خدا غریبی رو نصیب گرگ بیابون نکنه...

۸ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۵
.

" داس" بقولی بچه حزب اللهی و مذهبی گروه بود. اگه همه برای وطن دوستی شون اومده بودند وسط میدون جنگ، داس برای ایمانش اومده بود. قسمم خورده بود دست به تفنگ نزنه و نزد. برای عقایدش مسخره شد، تحقیر شد، کتک خورد، زندان رفت و هزارتا مکافات دیگه اما جا نزد. قهرمان اصلی جنگ شد. تا آخرین توانش وایساد و کمک کرد. تک و تنها. وقتیم وقت پیدا میکرد انجیل رو درمیورد و میخوند. سکانس آخر فیلم همه ی سربازا و فرمانده وایسادند و داس داره دعا میکنه. ارشد دستور حمله میده. بهش میگند باید صبر کنیم دعای داس تموم بشه. همه به " ایمان" داس ایمان اوردند... وقتی به چیزی ایمان دارید، اون چیز شوخی بردار نیست. تمام فیلم میخواست همینو بگه...یه کاری کنید همه به "ایمان"تون ایمان بیارند...همین...

این فیلم جزء بهترین فیلمایی بود که من دیدم. بدون اغراق...

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۶
.

شگفت‌انگیزترین تجربه‌ای که به ‌یاد دارم و هنوز که هنوز است گاهی برای رفرش شدن روحم، آن‌را مرور می‌کنم، روزی‌ست که در سال‌های نه چندان دور، با کمترین سرعت ممکن در جاده‌ی خلخال می‌رفتیم. جاده‌ای را تصور کنید که پر از مه است و شما تا دوقدم بیشتر جلوی خود را نمی‌بینید. همه‌ی آن چیزی هم که می‌بینید سبزی و درخت است و گاه گاو و گوسفندهایی که در دشت رمیده‌اند. شیشه‌ی ماشین پایین بود و من نیمی از بدنم را رها کرده‌بودم و دست‎‌هایم را در هوا باز کرده‌بودم و تمام هوا را می‌بلعیدم. سکوت محض بود. قطرات باران، آرام روی صورتم می‌خورد و من از حجم این آرامش، چشمانم بسته شده بود و ناخودآگاه لبخند می‌زدم ...

به‌گمانم برخی دوست‌داشتن‌ها هم این مدلی‌ست. آرامش و شگفتی‌اش ناخودآگاه لبخند به لبانت می‌آورد و دستانت را باز می‌کنی تا تمام انرژی‌ای که به‌سویت روانه می‎‌شود را یکجا ببلعی و درونت انباشته کنی... و جاده‌ی پیش رویت سبز سبز است:) و به قول دوستی مقصد مهم نیست،مسیر مهم است:)

۷ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۷
.

به من اعتماد کنید

و اینحا رو بخونید:)
خودتونم نظری داشتید بگید حتمن:)

۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۷
.

این دونفر، تنها افرادی هستند که به سر من هوس عاشق شدن می‌ندازند!


۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۶
.

این مدت اگه کسی بخواد بره سینما اکثرا انتخابشون روی فیلم "برادرم خسرو" هست.
به همین بهونه من در مورد بیماری‌یی که توی این فیلم بهش پرداخته شده، بیشتر نوشتم. دوست ندارید در مورد بیماری دوقطبی بیشتر بدونید؟
دوست داشته باشید و بخونید

اینجا

۰۴ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۶
.