یه هفته توی تابستون روی یه صندلی نشستم و از هشت صبح تا شش بعدازظهر به بچه های کنکوری مشاوره میدادم.
سه، چاهار شب توی یه هاستل توی یه کشور غریب خوابیدم که تخت زیریم یه دختر مصری بود و تخت روبروییم یه دختر مراکشی.
یه شب توی زمستون توی یه بندری رفتم توی کیسه خواب و کنار دریا خوابیدم.
رفتم عراق و بدون ترس توی خیابوناشون تنهایی راه رفتم.
سه تا از دوستام رو برای تولدشون سورپرایز کردم و برای تولد خودمم سورپرایز شدم.
یه کار دانشجویی برداشتم که هرچند مزخرف بود اما خیلی تجربه های حاشیه برام داشت.
یک سال دست به حق التحریرام نزدم و رفتم باهاش سفر.
غذاهای جدید توی مکان های جدید رو امتحان کردم.
چند تا تیاتر خوب دیدم. بیشتر از پونزده تا کتاب خوندم.
خیلی کارایی که 《تنهایی》 میترسیدم رو انجام دادم.
راه زیاد رفتم. بعد سال ها رفتم استخر و جرات شنا توی عمق زیاد رو پیدا کردم.
خندوندم. گریوندم. خندیدم. گریه کردم.
دو هفته تنهای تنها بودم توی خوابگاه.
یه روز غش کردم توی اتاقم و کسی نفهمید.
دوبار وسط خیابون به بدترین شکل ممکن خوردم زمین.
یکی از اون کله ی دنیا به من یه خوشحالی عمیق داد و منو به مهربونی های بی چشم داشت آدما امیدوار کرد.
یه دوره ی یک هفته ای خیلی خیلی بدی رو سپری کردم.
فصل یک و دو و سه و چاهار پایان نامم رو نوشتم.
کلاس زبانم رو تموم کردم
و
و
و
و...
شما رو نمیدونم اما من زنده به آنم که تجربه های جدیدی ازین دنیا بگیریم. امسالی که دارم حداقل توی ده تا آپشن با سال قبل و قبلترش متفاوت باشه. نود و شش من پر از تجربه ی ناب بود. از سفرهای خیلی خیلی یهوییم گرفته تا تنهایی های زجرآور اما شیرینم... سال جدیدتون پر از خبرای خوب و اتفاقایی که از شدت یهویی بودنش مثل بچه ها در دهن باز شده تون رو بگیرید و دلتون بریزه از شادی...