زیادی "اروپایی بازی"در آوردم...نه اینکه دیگر نوشابه ی الکل دار را به آب معدنی ترجیح دهم و یا نه اینکه شب ها و روزها را با دوست پسر و سیگار سر کنم.و نه اینکه وقتی منتظر مترو و تاکسی و اتوبوس میشدم،کتابی از کیفم درآورم و خودم را مشغول خواندن کنم...زیاد"اروپایی بازی"در آوردم و اگر از کسی حس خوبی میگرفتم،سریعن این حس را با او مشترک میشدم و این به اشتراک گذاریِ حس خوب باعث میشد آرام آرام حس های افراطی ِ دیگری ناخوداگاه و یا خودآگاه،در ذهن طرف مقابلم،متولد شود...اینجاایران است.سرانه ی مطالعه در آن کم است،تعداد بی سواد های تحصیلکرده غوغا میکند،الواطی و هرزگی در اینجا نوعی تمدن حساب میشود،بعد از هر شکست از هر رقیبی،شکست خورده ها نیروهای هیجانی ِ خودشان را با فحش و ناسزا زیر پست های فیس بوک و اینستاگرام ِ رقیب،خالی میکنند و گاه و بی گاه کار به کتک و حتی قتل کشیده میشود.شکست در عشق منجر به اسید پاشی و تجاوز میشود...اینجا ایران است.مدل مو و موبایل و آرایش و ماشین حرف اول را میزنند...همه ی اینها درست.اما حرف من این کلیشه های دوزاری نیست.میخواهم بگویم همه ی این ها به کنار اما در کنار همه ی این چیزها به ما،به بچه های ما،به بزرگ ترهای ما،به تحصیلکرده های ما،به قشر نوجوان و جوان و کودک و بزرگسال ما در هیچ جایی،در هیچ مکتبی یاد نداده اند که پسر جان،دخترم،مرد بزرگ،خانوم محترم؛عشق تان،دوست داشتن تان،حس های خوبتان را ابراز کنید...ابراز کنید که از ابرازش خیلی چیزها مشخص میشود.خیلی تکلیف ها معلوم میشود."نه"شنیدن را اینطور یاد میگیرید.نهایتش بی محلی میکنند و اینطور بزرگ میشوید.میفهمید همه چیز و همه کس،همیشه نباید بر وفق مراد شما باشد...در کنارش به ما ابراز محبت را یاد نداده اند.نگفته اند وقتی کسی نیاز به کمک دارد،بی توجه به جنسیت و حساب مالی و وضعیت خانوادگی اش به او کمک کنیم...همین است که الان در کنار تمام مصائب اقتصادی و اجتماعی مان،پای تمام احساسات درونی مان میلنگد.اگر روزی کسی به ما ابراز عشق کند اولین جرقه ی ذهنی مان "نیاز"است.که او چه نیاز مادی یی به ما دارد.که ما چطور میتوانیم نیاز جنسی مان را از طریق این عشق،ارضا کنیم...همین است که الان دچار بیماری های توهم طور شده ایم.که عشق و محبت را با هم میکس کرده ایم.که اگر کسی به ما محبت کند در خیالمان محبت را به عشق تفسیر میکنیم و بدون اطمینان،عشقی که وجود ندارد را جار میزنیم...منظورم را میفهمید؟میخواهم بگویم توزان نداریم.تعادل نداریم.جایی که باید ابراز عشق کنیم،خساست به خرج میدهیم و جایی که محبتِ از سر ِ انسان دوستی از یک جنس مخالف میبینیم،افراط میکنیم،پا روی گاز میگذاریم و آن را "عشق"تفسیر میکنیم و از آنجا میشود که عوضی بازی هایمان شروع میشود.بی چشم و رو میشویم ومحبت را نادیده میگیریم.چرا؟چون این محبت نیست.عشق است واگر در عشق ناز نکنی و دماغت را بالا ندهی و بی محلی نکنی،معادله و معامله را باخته ای...زیادی "اروپایی بازی" درآوردم.عشق و دوست داشتن هایم را ابراز کردم و ترک شدم،و محبت کردم و محکوم به عشقی شدم،که در خواب هم خیالش را نداشتم...