دوسال پیش نوشته بودم:
هفت،هشت سال پیش که این موقع داشتم توی بغل نیلوفر گریه میکردم نمیدانستم هفت،هشت سال بعد این موقع توی خواب و بیداری میشنوم که فلانی مرد و انتظار بکشم که تو وحشیانه سوار لندکروز سفیدت شوی و راه ییفتی که بیایی اصفهان...هفت هشت سال پیش من این موقع امتحان زبان فارسی داشتم و بعدش زدم زیرگریه و نیلوفر برایم کاریکاتور کشید و گفت:فراموشی.مسافت شهرها هم مثل خاک سرد است و فراموش میشود...و من آرام شده بودم و هی گوشم را میچسباندم به گزارش آب و هوای اخبار تا ببینم تهران چقدر سرد میشود و تو کی بارانی مشکی ات را میپوشی و من هی تصورت کنم و هی قلبم بیفتد کف موزاییک های دبیرستان...هفت هشت سال پیش من هندزفری توی گوشم میگذاشتم و ستاره ی شادمهر عقیلی را گوش میدادم و میگفتم تهران شهر زلزله خیزی ست؟!...هفت هشت سال پیش،اخرین بار من تو را توی قبرستان دیده بودم و بابایت مرده بود و هی زار میزدی و من گذاشته بودم همه از کنارت بروند تا بتوانم خوب ببینمت و هزارباره توی قبرستان دفن شوم...هفت هشت سال پیش خاله زده بود توی گوشم که برو بمیر،بفهم که آدم های این شکلی رقاصه های مادرید را هم نمیپسندند و دیگر ادامه نداده بود که چه برسد به من یک لاقبا!...هفت هشت سال پیش من عاشق ماکسیمای مشکی بودم و الان از لندکروزهای گنده ی سفید متنفرم.از آی پدهای گنده ی دور طلایی متنفرم.دیگر ستاره ی شادمهر عقیلی توی گوشی ام نیست و خیلی وقت است نرفته ام آن قبرستانه...هفت هشت سال گذشته و تو در را باز میکنی و من از صدای گریه ات میفهمم که تو آمدی و از آشپزخانه می آیم بیرون و تو آقای دکتر را بغل میکنی و شانه ات را میبینم که میلرزد و خم به ابرو نمی آورم چون من دختر یک لاقبایی هستم و تو دخترهای نیاوران را به من ترجیح داده بودی.تو دوست دختر ارمنی ات را بیشتر از من دوست داشتی.تو خرج تتو و برنزه کردن دوست دخترت را داده بودی و هیچ وقت فکر نکردی اگر آن شب من کنار دیوار نایستاده بودم تو توی تاریکی میخوردی زمین و من اگرنبودم تا دستت را بگیرم تو کف حیاط سرد می افتادی و دندان هایت خرد میشد توی دهنت...هفت هشت سال گذشته و من نمیپرسم:فر مژه میزنی به مژه هات و تو بپرسی:ریمل میزنی به مژه هات؟!و جفتمان همزمان بگوییم:نههههههه و تو گوشی ات زنگ بخورد و بلند شوی و بروی...هفت هشت سال گذشته،من هنوز بیسکوییت رنگارنگ میخرم،ناخن هایم را بلند میگذارم،روسری سفید سرم میکنم و فکر این را نمیکنم که چقدر خوشبحالت است که ساعت رادو دستت میکنی و قرار است آخر ماه لاتاری ثبت نام کنی...هفت هشت سال گذشته و من هفت هشت بار دیگر عاشق شده ام و به این فکر میکنم هفت هشت سال بعد هفت هشت برابر این سال ها روزهای خوبی در انتظار من است...