از نوشتههای بدون فکر:
میخواستم این بار آن زیر تیتری را که نشان میدهد بدون فکر روی کیبور میکوبم و تایپ میکنم، ننویسم. فکر کردم مگر کسی هست که در وبلاگش بنویسد و قبل از نوشتن کلمات را یک دور سرهم بندی کند، یک بار از رویش بخواند، ویرایش کند، پاکنویس کند و در آخر منتشرش کند؟ فکر کنم ما باقی ماندههای این جزیرهی کم سکنهی وبلاگ نویسی دیگر عادت کرده باشیم چطور مغز پر از جریان و قلب مملو از احساساتمان را بدون احتیاط اینجا و در این صفحات خالی کنیم. مثل کامیونی پر از شن که بدون ترس از شکستن بارش، همه را یکجا میریزد وسط زمینی که باید!
***
یک بار توییت زده بودم که گاهی دلم میخواهد دوست داشتنش را به کسی جز خودش بگویم. کس خاصی نه. فقط بگویم که چطور میشود کسی را چنین دوست داشت و وقتی کلمه کم میآورم آن آدم کمکم کند، حسم را در قالب دیداری یا شنیداری جلوی خودم به رژه بکشانم. گفتن از دوست داشتنی که تمنایش را دارم، نه نشات گرفته از پز دادن است _که اصلا آدم آن نیستم_ و نه نشات گرفته از عطش نمایش دادن داراییهایم. فقط انگار گاهی نیاز به همدلی دارم. همدلی در دوست داشتن. شاید اسمش همدلی هم نباشد. همان تعادلی باشد که گاهی نیازش داری و تنها دستوپا چلفته شرح دادنش کمکت میکند تر و تمیز شوی. بعد ذهنم ترقه زد و گفت اینجا. اینجا همان جایی است که میتوانم بنویسم ولی یادم میرودش. در این سالها از غمها و اشکها و نفرتها گفتهام و حالا باید لابهلایش بیایم و شرح شیفتگیهای جدیدم را نه با جزئیات که با کلیات بنویسم.
بنویسم؟ نمیدانم. شاید با بیکاری موقت(!) و فرسایندهام شقفت کنم و وقتی را برای خودم و نوشتن از خودم و برای خودم بگذارم. اگر بگذارم.