چقدر نیاز دارم از عشق بنویسم و چقدر ناتوانم. همین الان هم یک آهنگ ترکی گذاشتم تا بلکه کمکی باشد برای روان نوشتن؛ ولی حتی در همین سطرهای ابتدایی هم دستِ خالیام برای نوشتن از عشق، رو شده است. این را هم میدانم که قرار است همین نوشتهی الکن ناتمام بماند. اما گاهی میگردم دنبال نشانههایی از او تا زندگی قبل و بعدم را مقایسه کنم. در یک خاطره از گذشته گیر میکنم. آنجایی که سر آریاشهر، در شب سرد بهمن ماه ایستادهام و قرار است اولین گزارش خبری زندگیام را برای یک روزنامه تهیه کنم؛ هیجانزده و خوشحالم. یا تمام شب و روزهای خوابگاه که درگیر تنهایی و خودم بود. در تمام خاطرات سفرم. در دغدغههای شناسایی خودم به خودم. در شبهای دریا و روزهای صحرا. در ناامیدیهایی که آنقدر راه میرفتم تا به زمین میافتادم. در ترمیم سرزانوهای زخمیام. در تمام خندههای بعد از طلوع صبح و در تمام امیدواریهای قبل از طلوع صبح. بعد یک آن به خودم میآیم و میبینم که با تمام غمها و خوشیهای دلچسب آن روزهای قبل از تیرماه امسال، حتی یک لحظه هم نمیخواهم به آن روزها برگردم. چون هیچ ردپایی از او در هیچ کجا نیست. تمنای سیر در چشمانداز آینده را دارم. چون او را دارم. چون دستانش گره شده است در دستانم. تمایلی به برگشت ندارم چون او در تمام لحظات امروز و آیندهی من است.
چه غریبِ قریبی است عشق و چقدر بیچارهاش بودم آن روزهایی که حتی در خوشبختترین روزهایم نداشتمش، چون پر از خالی بودم.