هرکسی سن مادرم را از من بپرسد، اولین عددی که به ذهنم میرسد بیست و نه است. سالهاست روال همین است. از وقتی هفت ساله بودم و آمد دم مدرسه دنبالم و فردای آن روز یکی از بچههای سرویس پرسید: مادرت چند ساله است؟ و من در جواب بدون فکر گفتم: بیست و نه. مادرم تا ابد هم همین سن میماند. یک نوع تاکسیدرمی سنی که نه بیستش تبدیل به سی میشود و نه یکی میرود روی نُهش و عدد را رُند میکند . انگار که میخواهم هفت سالگی خودم و آن سالهای جوانی مادرم همیشه برایم ثابت باشد. با اندام کشیده، شومیز صورتی، دامن، جوراب شیشهای و کفشهای پاشنه بلندی که نشان میداد او با تمام بیست و نه سالگیاش، مادر است و من با تمام تفاوتهایم با او، بچهی هفت سالهاش هستم. پریشب که داشتم میدویدم، همزمان از خودم میپرسیدم از دل خاکستری اینور و آنور، دلت به چه خوش است؟ و جوابم این بود که تا کمتر از 5 ماه دیگر همسن مادرم میشوم.