بعد از 5 روز از سفر برگشتم. به پریسا میگویم سفر شگفتی بود. از همه نظر. میگوید دقیقتر توضیح بده. نمیتوانم. توضیح بیشتر را نمیتوانم. تمام حواسم در این سفر درگیر بود. حتی حواسی که در حالت عادی و در زندگی روزمره و حتی در علم هم تعریف نشده است. چطور میتوانم از خوابیدن زیر خروارها ستاره بگویم وقتی همهجا ساکت است؟ یا چطور میتوانم بگویم من آبیِ دریایی را دیدم که هیچجا آن دریا را ندیده بودم، هیچجا آن رنگ را ندیده بود و هیچجوری نمیتوانستم این رنگ و آن قاب را در عکسی بگنجانم؟ برای اولین بار در زندگیام از شگفتی چیزی گریهام گرفت. تجربه و حسی که همیشه گمان میکردم وقتی مادر میشوم میتوانم حسش کنم. و حالا، در این لحظه از زندگی رو به 30 سالگیام تجربه کردم.
برگشتهام به زندگی عادی و روزمرهام در شهری که دوستش ندارم و دائم از خودم میپرسم با چه چیزی میخواهی خودت را نجات دهی؟ و دوباره و دوباره و دوباره به یک جواب میرسم: سفر.