برادرم کرونا گرفته. پدرم آزمایش نمونه برداری از کبد رفته. مادرم استرس دارد و آزمایش خون میدهد و من...
یک وقتهایی فکر میکنم این همه دعا، این همه صحبت با خدا، این ایمان، این توکل و این امید مثل دویدن روی تردمیل است. من را به هیچ کجا نمیبرد. فقط عرق میریزم و خسته میشوم. اما چارهای ندارم چون دستآویز دیگری ندارم. اگر همین ایمان به بودن خدا را هم از دست بدهم، با قاطعیت میگویم که دیگر هیچ اعتقادی ندارم. اعتقادم به سیاست را از دست دادهام، اعتقادم به همیشگی بودنِ آدمها را هم. اعتقادم به نجاتهای بیرونی و انسانی را. اعتقاد به دوستیها. اعتقاد به عشق. اگر هم اعتقاد به جوانه زدن امید را هم از دست بدهم، اگر دیگر به این معتقد نباشم که خدا گوش میدهد و اجابت میکند، دیگر هیچ چیز ندارم. راستش این اعتقاد را نگه داشتم تا از دست دادن اعتقادهای دیگر بهم ضربهای نزند. گاهی دلم میخواهد پروانهای بودم و این ها، تمام زندگی را تا به اینجا خواب میدیدم. بعد بیدار میشدم و بزرگترین دغدغهام این بود که من آدمم یا پروانه؟