از دنیای شما یک چیز را نمیفهمم. البته خیلی چیزها را نمیفهمم اما یک چیز را بیشتر نمیفهمم و آن این است که چرا وقتی به یک جوان مجرد میرسید یکی از سوالاتی که خود را ملزم به پرسیدن آن میکنید «چه خبرا؟ خبری نیست؟» است. هم من میدانم، هم خودتان و هم شمایی که این را میخوانید، که منظور از این سوال چیست. اگر جواب مثبت باشد، تا طرف را تخلیه اطلاعاتی نکنید، دست برنمیدارید. اما بدا به وقتی که جواب منفی باشد و در پی سوالتان یک «نه هنوز خبری نیست» بیاید. آن وقت است که از سر دست و دلبازی، هوشمندی در جوابدهی در تمام زمینهها، دلسوزی، خودشیرینی و حتی حماقت شروع میکنید به حل مسأله!
بیشترین حل مسئلهای که به عنوان یک «دختر» در این بین با آن برخورد کردهام این جمله بوده: «خب دست بجنبون دیگه»، «تو خودت باید یه حرکتی بزنی»، «از تو حرکت از خدا برکت» و امثال همینها. وقتی با چنین راه حلهایی مواجه میشوم احساس میکنم در حق خودم ظلم کردهام و همان جاست که کف دستم را محکم بر پیشانیام میزنم و میگویم: دختر! چرا دست نمیجنبونی؟! چرا یک پلاکارد «من مایل به در آمدن از وضعیت سینگلی هستم، پس به من رجوع کنید. حتی شما دوست عزیز» را دستت نمیگیری و توی خیابان جولان نمیدهی؟ چرا به قصد روبرو شدن با جمعیت ذکور در محافل ادبی شرکت نمیکنی؟ چرا با یک گروه کوهنوردی که بیشترشان پسران مارک پوش اسکیباز هستند به کوه نمیروی؟ چرا با کسانی که برادر درست حسابی دارند رفاقت نمیکنی؟ چرا پیج پافهای کمتر شناخته شده را فالو نمیکنی؟!
...
از منبر شوخی و خشم پایین میآییم. روی پلهی اولی مینشینم و برای اولین و آخرین بار میگویم: شما با یک دختر یکجانشین ترسو روبرو نیستید. با یک خشک مذهب دست و پا گم کن سروکار ندارید. من آدم فراری از جمعها، سفرها، دورهمیها و خوشگذرانی نیستم. آدم تفکیک جنسیت و پا در رکاب سنت هم نیستم. صدبرابر شما معاشرت بلدم و از همهی اینها مهمتر «گدا» هم نیستم. مخصوصا «گدای توجه و محبت». پس شل کنید چون عقیدهی قوی به این شعر حسین منزوی دارم: «که عشق از "بی زمان" از "ناکجاآباد" میآید...»
وقتی کسی رو از دست میدی، وقتی به صورت ناگهانی و غیرقابل منتظره کسی رو از دست میدی، به صورت متفاوت بهت ضربه میزنه.
یه بار یکی از دندونام عفونت کرد. نصف شبی منو از خواب بیدار کرد. خیلی بد بود و درد غیرقابل تحملی داشت، افتضاح بود. ولی بعدش دردش عوض شد و شدیدتر شد یهویی. دردش مثل یه بمبی که معلوم نبود از کجا اومده بود، منفجر شد. بوم بوم. مثل ضربه رعد و برق.
وقتی یکی رو غیرمنتظره از دست میدی، مثل همینه. مثل یه رعد و برقه.
This is us/ 2016
کیهان کلهر، قطعهی آخری که در کنسرتش زد همان قطعهی معروف «شهر خاموش» بود. بلندگو را دستش گرفت و با همان لحن خودمانی خودش برایمان گفت که این قطعه را به قربانیان بمباران شیمیایی حلبچه تقدیم میکند. بعد ادامه داد که وقتی خبر آن بمباران را میشنود به شدت غمناک میشود و بعد تصمیم میگیرد چنین قطعهای را بسازد. گفت قطعه با ریتم پایینی آغاز و سپس آرام آرام اوج میگیرد. دقیقا شبیه جهان هستی. ما با غمهایی که به سویمان میآیند غمگین میشویم، جهان برایمان تاریک و تیره میشود، در کنج خود میرویم اما رفته رفته زندگی در ما جان میگیرد. زندگی در جریان است و جهان هستی برای چیزی صبر نمیکند. غمهای ما هم دیر یا زود رنگ میبازند و ما مجبوریم به زندگی برگردیم.
راست میگفت. وقتی شروع به نواختن کرد چراغهای کل تالار خاموش بودند. در پایان، وقتی قطعه به اوج خود رسیده بود و چشمهای همهی ما خیس، تمام چراغهای سالن روشن شده بودند.
حالا نماد تمام پرتگاههای زندگی برای من همین قطعه شده. شهر خاموش. گریههایی که در پس نواخته شدن آن ساز کردیم و بعد وقتی چراغها روشن شده بود و نواختن به اوج خود رسید، اشکهای خشک شده تبدیل به لبخند و دلی قرص شدند.