انگار سالهاست سوار اتوبوسهای شهری نشدهام. اتوبوسهایی که ایستگاه اول سوار شوی و ایستگار آخر پیاده. میان هجومآدمها جایی نزدیک پنجره پیدا کنی و فاتحانه بنشینی و صورتت را به پنجرهی سرد بچسبانی و هندزفری در گوشت بچپانی و رضابراهنی گوش کنی. انگار هزار سال است سوار اتوبوسهای شهری نشدهام. میان هجوم جمعیت فاتحانه جایی در کنجی، کنار پنجرهای پیدا کردهام. صورتم را چسباندهام به سردی شیشه، چشمم را دوختهام به تاریکی شب و براهنی در گوشم میخواند:
نیامد. شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. دویدم از پی دیوانهای که گیسوان بلوطش را به سحر گرم مرمر لمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید نیامد.
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخواند که آفتاب بیاید، نیامد...
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد....
پ.ن: گریستن نتوانستم.
پ.ن۲: نیامد...