وقت هایی که دلتنگ میشوم،دلم میخواهد این دلتنگی را با دعوا،با بداخلاقی،با بدعنقی،با بی محلی سر ِ طرف مقابلم خالی کنم.اولش به او میگویم دلتنگم اما باز هم از باری که روی دلم است کم نمیشود.بعد از آن است که شروع میکنم به بهانه گیری.بداخلاقی.بی محلی.و در نهایت دعوا...چند روز است با مامان سر چیزهای مزخرفی از پشت تلفن بحث میکنم...بعد هم با بداخلاقی وسط حرف هایش میگویم خدافظ و با گریه فطع میکنم...سر پارچه.سر اینکه دیر به من یک موضوع ِ غیر مهم را گفت.سرِ اینکه هرروز به من زنگ نمیزند و باید تحت هر شرایطی به من تلفن بزند.اینکه فلان مدل لباس به من نمی آید.اینکه پول هایم را الکی تمام میکنم.اینکه پیاده روی برم.اینکه شب ها دیر نخوابم و...
امشب بدون اینکه قطع یا بداخلاقی کنم،روی پله های راهرویِ دم سوئیت، نشسته بودم و با صدای ِ بی صدایی اشک هایم را تند تند پاک میکردم تا بچه هایی که میخواستند بروند سالن مطالعه نبینند دختری که همیشه دارد با حلقه ی هولاهوپ زدنش،دلقک بازی در می آورد،گریه هم بلد است...