تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

وقتی شنیدم کیا رستمی فوت شد،باز یاد آرزوی دیرینه و بچگیم افتاد.همون آرزویی که وقتی خسرو شکیبایی و قیصر امین پور فوت شدند،تو ذهنم جرقه زد.همون آرزویی که وقتی حمیده خیرآبادی فوت شد،آرزوش کردم..."مرگ باشکوه"...مرگی که اخبار اعلام کنه.بی بی سی بیاد خبر فوری بده و بگه.مرگی که وقتی وارد صفحه های مجازی میشی همه ازش حرف بزنند...نمیگم میخوام به اون درجه از شهرت برسم که وقتی مردم همه منو بشناسند!دارم از مرگی حرف میزنم که همه رو متاسف کنه.مرگی که همه سرشون رو به سمتش ببرند و بگند:آخ...شهدای هسته ای هم معروف و مشهور نبودند ولی وقتی کشته شدند و رفتند از پیش مون همه سرمون رو انداختیم پایین و آه کشیدیم....مرگ باید باشکوه باشه و این آرزوی درجه اول منه....ارزوی درجه اول و دیرینه ی من...


۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۱
.
یه جاهایی از بس آملی،من بودم و از بس من،آملی بودم دلم میخواست دست و سرم رو ببرم تو داستان و ماچش میکردم...این فیلم رفت جز پنج فیلم مورد علاقه ی من که مواقعی که حالم بده میتونم بهش چنگ بزنم و روبراه بشم...

۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۴
.

میخواستم یک پست بنویسم ب بلندی مثنوی مبنی بر اینکه موقت با فضای مجازی خداحافظی کنم.دیدم نهایت سه نفر ایموجی غم میگذارند و خلاص و به هیچ جای دنیا برنمیخورد که درمانده و ناراحتم ک دنیا را گه گرفته و دنیا مجازی را بیشتر.بعد گفتم آرام و بی سروصدا اینجا را ببندم دیدم مسخره است.ک هیچکسی هم تا ماه آینده نمیفهمد ک من دی اکتیو شده ام و خودم را مسخره کرده ام.بعد گفتم می ایم و مینوسم:" خب بچه ها خوش گذشت تا درودی دیگر بدرود"ک دیدم سابقه ی خرابی دارم و ممکن است همین فردا صبح بگویم درود بچه ها و شما از شخصیت سینوسی ام عق تان بگیرد و زرت و زرت آنفالو کنید!حالا نشسته ام و فکر میکنم انبوه غم ها بعد از جانماز و خیابان و باران و لا ب لای کتاب ها و اشک،باید جایی دفن شود مثل فضای مجازی.بعدتر دیدم اینستاگرام جای این جینگولک بازی ها نیست.باید بروم وبلاگم را بغل کنم....الغرض اینکه دلم از دنیا گرفته...چ واقعی اش و چ مجازی اش...خودم هم ی جایی ما بین این دو گم شده ام...بلا تکلیفم و سرگردان...هیچ نقشی را نگرفته ام و معلقم...حالا شما اگر گم شده را پیدا کردید انرا به صاحبش دهید و مژدگانی دریافت کنید...اگر هم کسی را میشناسید ک میتواند مرا به من باز دهد،خبرم کنید...عطیه میرزاامیری...

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۹
.

همینطور از پایین پله ها، آرام بدون اینکه کسی را با صدایش بیدار کند،نجوا کنان پشت سر هم میگفت:عطیه عطیه عطیه.بدون آنکه حتی یک لحظه وقفه ایجاد کند.فکر کردم باز هم بازی در اورده و میخواهد سرکارم بگذارد.بار اولش نبود.مثلا از وقتی تلفن اتاقم سوخت،گاهی که در اتاقم هستم می اید دم پله ها و داد میزند:تلفن با تو کار داره!اکثرن تن تنبلم را از رختخواب بلند میکنم و با غرغر میروم پایین.ب محض اینکه تلفن را در دست میگیرم و میگویم الوووو بوق ممتد تلفن دنیا را روی سرم خراب میکند و میفهمم رکب خورده ام...به اتاقم رسید.همچنان عطیه عطیه میکرد و دستش را به چارچوب در گرفت.قیافه اش حالت عادی نداشت.از روی مسخره بازی گفتم:چی زدی داش؟!!!افتاد روی زمین و گفت:پاسم کرد!...درس سه واحدی اش را که فکر میکرد افتاده را پاس شده بود.افتاد وسط اتاقم.با حالتی که از خوشحالی به بیحالی میرفت گفت پاسم کرد عطیه پاسم کرد.چند دقیقه بصورت ممتد قربان صدقه ی استادش رفت.خوشحالی انقدر یکدفعه ای به او هجوم آورده بود که نمیدانست چطور و چگونه تخلیه اش کند.تنها نشسته بودم و برق شادی را در چشم هایش میدیدم...خوشحالی تمام عضلاتش را از کار انداخته بود...خدایا،خدای شب های قدر و شب زنده داران،خدای تزریقی های شوش و رستوران بروهای میرداماد،خدای رپرها و مداح ها،خدای گرمای عسلویه و سرمای روسیه،خدای مادرهای داغ دار و پدرهای سیاه پوش،خدای زنان باردار و مردهای عقیم،خدای سجاده ها و قران های گوشه ی طاقچه،نیم نگاهی.نیم نگاهی...دلم خوشحالی از سر شوق به حالت غش رفتن میخواهد...
التماس دعا....عطیه میرزاامیری

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
.


با بچه ها بچگی میکنم.برایشان ادا در می آورم که بخندند.لب هایم را کج و کوله میکنم و میگویم نگاه کنید ماهی شدم و آنها شگفت زده نگاهم میکنند.دم دستم پلاستیک باشد باد میکنم و میترکانم.تشویق شان میکنم به داد زدن های ریز...چندین بار شده از گاردهای بی آرتی پریده ام...همیشه بستنی قیفی را به هرنوع بستنی یی ترجیح داده ام چون میتوانم به بهانه ای زبانم را روی سطح یخی بزنم و کیف کنم...من قهرمان گرفتن سلفی های مسخره ی خنده دارم.قهرمان لی لی راه رفتن، وقت هایی که خیابان خلوت تر از معمول است.قهرمان یکدفعه ایِ شلیکی خندیدن...مدال طلای جهانی ِ حرف زدن به وقت کدورت ها به من تعلق میگیرد همچنین مدال نقره ای ِ دلخوری را از دل کسی در اوردن...ایستادن جلوی فواره های آب در تابستان ها،جز برنامه های انکار نشدنی ام است...مشت زدن در انار و سپس با دندان سوراخ کردن ِ قسمتی از پوسته اش و مکیدنش و در سریِ بعد پاره کردن پوستش و خوردن دانه هایش،جز عادات زمستانی من است...عمیقا اعتقاد دارم درون اتاقم چندین روح و جن زندگی میکنند و خب حالا یاد گرفته ام با آنها زندگی مسالمت امیزی داشته باشم به شرط آنکه شب ها موقع خواب مرا اذیت نکنند... لواشک،بستنی،آبنبات،را باید لیس زد در غیر این صورت قاعده ی خوردن را بلد نیستی و خب پلاستیک هایی که سرراهت قرار میگیرند باید با صدای بلند در هر مکانی ترکانده شوند وگرنه در حق شان جفا کرده ای و نسبت به نعمت هایی که سرراهت قرار میگرند غافل بوده ای...آدم غرغر کردن های لحظه ای هستم،دلخوری های با یک خنده رفع شدن،آدمِ"خب بابا حل میشه" گفتن،آدم ِ دنبال چیزهای ریز و کوچک گشتن و دلخوش بودن به آنها،آدم جمع کردن تیله ها و دادن مداد رنگی های دبستانم به دوستانم به عنوان یادگاری...چیزی که از اولین برخوردها به من میگویند دیالوگ تکراریِ"چقدر تو خلی عطیه؛وای اصلا تیپت به رفتارت نمیخوره؛فکر نمیکردم با وجود چادری که سرته اینقدر کودک درون فعالی داشته باشی،تیپت سنگینِ ولی یکی درونتو ببینه میفهمه ی آدم خل خوابیده درونت."است...اینها را نگفتم که خودم را تایید یا رد کنم.تا اینجای کار هیچ مشکلی با خودم و رفتارم ندارم.ولی چیزی که اخیرن به آن پی برده ام این است که آدم ها فکر میکنند من همیشه آدم خنده هستم.آدم بچه بازی و جدی نگرفتن.آدم سرخوش بودن و جدی جدی دیوانگی کردن...همین است که گاهی به خودشان اجازه میدهند در کمال خودخواهی از من چیزی بخواهند و در صورت راضی نشدن شان،هر توهینی خواستند بکنند و هر حرفی خواستند میان جمع به یکباره به من بگویند.آدم ها فکر میکنند در هرجایگاهی هستند میتوانند با کمال بی انصافی دلی را بشکانند و آخر سر هم اضافه کنند"خیلی بچه ای عطیه"...آدم ها فکر میکنند من جدی جدی بچه ام و خب بچه ها مگر از دل شکستن چیزی میفهمند؟!و خودشان پاسخ میدهند: خیر.آنگاه پایشان را محکم میکوبند به دلم و بعد انگشت میگیرند که او بچه است.ولی تنها جرم من این است نخواستم به آدم بزرگ های مغرور ِ دماغ گنده ی ِ بی انصاف ِ دل شکاننده شبیه شوم...تنها جرم من این است که به این سیاره تعلق ندارم...همین...

۱۴ نظر ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
.

8

صدام میکنه

"بالشتی"،"توت فرنگی"



عاط

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۷
.

امروز فیلمی از او دیدم که دارد میخندد.خیلی بلند اما محجوب میخندد.وقتی میخندید،چشمانش خط میشدند و حتی از دور هم چال لپش مشخص بود.شما میفهمید یواشکی عاشق کسی شدن که چال لپ دارد،چقدر درد دارد؟

موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۹
.

از نوشته های بی فکر:
گمان میکنم تمام مقاومتم را نسبت به سکوت کردن مقابل مشکلات از دست داده ام.اگر روزی به بازی گرفته میشدم،استرس میگرفتم،دلم میشکست،سر خیابان ماشینی مرا به رگبار فحش میگرفت،استاد وسط کلاس متلک می انداخت،ترک میشدم،رازی را از من برملا میکردند،اگر در 50 درصد این شرایط سکوت میکردم،دیگر نمیتوانم...غم ها زود به زود ته دلم رسوب میشوند.شب ها با سردرد به خواب میروم.اشک ها خشک شده اند و دیگر هیچ چیزی به من وصل نیست و از آن غصه دار تر من به هیچکسی متصل نشده ام...ناگهان صبح از خواب بیدار میشوم و کامنتی از خشم میفرستم،کلاسم را کنسل میکنم،پروپزالم را نیمه کاره رها میکنم،درب تاکسی را محکم تر میبندم،قیچی میگذارم بیخ موهایم،ناخن هایم را از ته میگیرم،سر رژ لبم میشکند،ظرف ها را با تمام توان سیم میکشم و...و ناگهان وسط مترو به گریه می افتم.بی وقفه و طولانی بدون توجه به نگاه ها به گریه می افتم...

پی نوشت:دست هام نمیرند به سمت نوشتن.فکرم نمیتونه همه چیز رو بریزه تو نوک انگشتام.حالم بده بابت ناتوانی این چند روزه م بابت ننوشتن فکرا و حرف های درونیم...

۵ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
.

قهرمانانی که ناپدید شدند...

بخوانید

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۶
.

از نوشته های قدیمی:

من روی تختم نشسته و زانوهایم را بغل کرده بودم و تو شاید روی تختت خوابیده و اشک هایت را پاک میکردی...داشتی میگفتی باید عاشق شد.عاشق مردهای ناشناس.عاشق مردهایی که کسی ازشان چیزی نداند.نویسنده نباشند.تصویرگر نباشند.فوتبالیست و آرتیست نباشند.باید ناشناس باشند تا راحت بتوانی ازشان حرف بزنی و اشک بریزی.ناشناس باشند تا آدم ها قبولت کنند و بفهمند که آدم گنده ها هم،خیانت را از برند،میتوانند بد باشند،میتوانند روزها تو را به دادگاه بکشانند و شب ها اشکی ت کنند...من میگفتم آدم باید راحت اسم کسی که دوستش دارد را ببرد.نباید ورد زبانش آقاهه باشد.نباید گوشش را روی تمام اسم های مشابه ش کر کند...ما داشتیم میگفتیم:اووووووووف.عشق.چه حرکت دیوانه واری.چه خطری که نمیگذارد از خطرها بترسی.چه آتشفشانِ قرمزِ سربه زیرِ مرموزی.تو گفتی:من یک چیز را توی زندگی میدانم و آن این است که آدم ها فقط یکبار عاشق نمیشوند...و من گفته بودم:باید دوباره عاشق شویم؟!و تو گفته بودی این بار محتاط تر...بعد به این نتیجه رسیده بودیم:تنها عاشق شدن میتواند ما را بکُشد.میتواند برای همیشه زندگی مان را وداع بگوید...میتواند به ما زندگی بدهد.میتواند حالمان را خوب کند...ما میت های زنده ای بودیم که با سفر و کیک شکلاتی و لواشک و نوشتن و عکاسی خودمان را زنده کرده بودیم و قرار بود یک روز،یک روز خیلی نزدیک دوباره بمیریم.دوباره خودکشی کنیم.دوباره با خودمان دوئل کنیم تا بتوانیم دلمان را به چیزی گره بزنیم و زنده گی کنیم...

۱۴ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۰
.