تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

به بن بست که میخورم،ریشه یابی میکنم.علت میشود کم رنگ شدن تو.نداشتن تو.صدا نکردن تو...دارم به بن بست میخورم...بدون ریشه یابی میگویم که این روزها تو را خیلی کم دارم.خیلی خیلی کم دارم...سر راهم بایست...

۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵
.

خب من بابت پست پایین لزومی نمیبینم مسئله رو بازتر کنم.و اگه یکم دقت کنید منظور من جار زدن نبود.اینکه مثل شیرین عبادی برید تو فیس بوکتون تاریخِ....مشخص کنید...یه روزایی هست به اسم روز جهانی سندرم دان،روز جهانی ایدز،روز جهانی اوتیسم،روز جهانی فلان چیز و...نیازی نیست شما توی اون روز برید ی بچه ی اوتیسمی یا چه میدونم ی فردی که ایدز داره رو گیر بیاری و بهش بگی اع روز توئه ها!روزت گرامی!مسخره ست.یا مثلا خیلی مزخرفه اون روز این افراد منتظر باشند که دم خونشون گل و هدیه فرستاده بشه.چیزی که من خواستم روش مانور بدم،آگاهیِ.من خیلی شنیدم که خیلی مردا ازین موضوع اطلاعی ندارند.و خب واقعا بعد از ازدواج ممکنه بهت زده بشند.باور کنید این حقیقت داره.حالا فکر نکنید طرف بی سواده ها.نه.آدمای تحصیل کرده هم هستند.لزومی نداره یه مهندس از بیماری ها و مشکلات زنا سر در بیاره وقتی از بچگی خیلی چیزا مخفی شده.من نمیگم فردا مردا راه بیفتند تو خیابون و هر زنی دیدن بهش محبت کنند مبادا اون زن...خودتون فکر کنید.ینی اینقدر سطحی نوشتم که شما اینقدر سطحی برداشت کردید؟!آگاهی.من چیزی که میخواستم روش مانور بدم آگاهیِ.ما خیلی وقتا خیلی محدودیت ها داریم بابت این بیماری مون.مثلا چند سال پیش دوستم برا گزارشی اومد اصفهان.یه آقایی رو فرستاده بودن که دوستم رو ببره جاهای دیدنی اصفهان.که منم همراهیش کردم.رسیدند مسجد امام اصفهان.دوستم نمیتونست وارد بشه.حالا اقاهه که اتفاقا مرد محترمی هم بود اصرار که بیاین داخل.در صورتیکه باید ی درصد احتمال میداد نیمشه و نمیتونه دوستم وارد بشه...یا اینکه طی بهم ریختگی هورمونی زن واقعا کشش و تحمل یه سری کارها رو نداره.اعصابش رو نداره.اگه بی حوصله ست اگه دائم گریه میکنه مسخره نکنید.بی محلی نکنید...یه نوع افسردگی هست که اتفاقا توی سازمان بهداشت جهانی،ثبت شده.تحت عنوان ِ افسردگی قاعدگی..یعنی بیس علمی داره.یعنی آگاهی مون رو نسبت به اطراف ببریم بالا.حالا نه اینکه بریم جار بزنیم .یا فردا بریم جلوی مردا رو بگیریم که بیا به ما توجه کن.ما...هستیم.

روزاتون پر از عطر میخک:)

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۱
.

اولین باری که رد خون را در لباس زیرمان دیدیم،بدون شک تمامی مان وحشت کردیم.بعد آمدند در گوش مان گفتند این یک راز است و هیچ مردی نباید از آن بو ببرد.دردهای یواشکی ِزیادی کشیدیم.دردهایی از ناحیه ی کمر تا زیر شکم.حالت تهوع از شدت درد.در فصل سرما عرق کردیم.فوبیای رد خون بر پشت فرم های مدرسه داشتیم...آن هایی که مذهبی بودند ماه رمضان ها در خانه باید ادای روزه دارها را در می آوردند.سه بار سکته میکردیم تا برویم داروخانه و از اقای پشت پیشخوان نوار بهداشتی بخواهیم...به شخصه امتحان های زیادی را سر همین درد ماهیانه،خراب کردم.اردوهای زیادی را کنسل کردم.کلاس های مهمی را غایب کردم...وسط جنگل های شمال از درد به خود پیچیدم و صدایم در نیامد.پایم را گذاشته بودم مشهد و به دلیل همین قاعدگیِ لعنتی توی هتل مانده بودم.دریای کیش را دیده بودم و تنها ساق پایم را داخلش برده بودم.دبیرستانی که بودم اگر وسط زنگ یکدفعه دردم میگرفت باید با آژانس به خانه برمیگشتم.شب هایی که از درد و عرق از خواب جا میپریدم و آنقدر آن شب طولانی بود که حتی از گریه هم خوابم نمیبرد...تمام این ها به کنار.اگر یک روز بعد از یک ماه این درد دیرتر به سراغمان بیاید وحشت به جانمان می افتد.سونوگرافی باید برویم.پله ها را نباید بالا و پایین برویم.باید پسته و موز بخوریم.ولی در این بین تنها چیزی که دردش بیشتر از درد جسم است،درد روان ماست.دردی که باید تمام این دردها را مخفی کرد.که مبادا برادر و پدرت بفهمند تو درد میکشی.که مبادا استاد دانشگاه بفهمد تو از درد به خود میپیچی.که یکدفعه اگر توی خیابان از شدت ضعف به زمین بخوری نباید بگویی پریود هستم...سال آخر مقطع کارشناسی که بودم به سیم آخر زدم.یک روز وسط امتحان که درد امانم را بریده بود و به زور جواب ها را مینوشتم،پایین برگه ام ضمیمه کردم:استاد شما از درد پریود چیزی نمیدانید و حق دارید به برگه ی پر از جفنگ من نمره ندهی!...دردهایم را در خانه بروز دادم.جیغ میکشیدم و از عمد می آمدم وسط سالن و از درد به خود میپیچیدم.سحرهای ماه رمضان بیدار نشدم و اعلام کردم من یک هفته مرخصی دارم و در ازایش درد میکشم و خون میبینم.یک هفته در ماه نفرت مان را نسبت به تمام مردهای اطرافم،اعلام میکردم...اما هیچ چیز این وسط تغییر نکرد.نه مردها درک شان افزایش یافت و نه از دردهای من کم شد...چیزی که میخواهم بگویم این است که 28 می روز بهداشت قاعدگی،چیزی فراتر از بهداشت جسمی ست.بهداشت روحی و ساپورت روانی زن ها در طی این شش روز،یک هفته،ده روز و...مهم ترین مسئله ای ست که یک زن به آن احتیاج دارد.حالا که جامعه ی ما یک تاریخ شمسی به این روز اختصاص نمیدهد و ما دست به گریبان تاریخ و مناسبت میلادی این روز میشویم لطفا کمی هوای زن ها را داشته باشید.لااقل در ماه شش روزش را...

عطیه میرزاامیری

۱۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۸
.

این داستان غیر واقعی ست...

الهام،جانش به جان پرندگان ِ خانه ی خانم جان بسته بود.شب های جمعه لباس های راحتی اش را برمیداشت و میرفت خانه ی خانم جان تا صبح با صدای پرنده ها بیدار شود.صبح های تابستانی که زیر پشه بند ِ توی حیاط بیدار میشد و شب های زمستانی که زیر کرسیِ قدیمیِ اتاق چسبیده به حیاط،میخوابید...حیاط خانم جان پر بود از میخک و اقاقیا با یا کریم هایی که چند سالی میشد در این خانه رفت و آمد میکردند...یک بیدمجنون بزرگ آن وسط بود که عصرهای تابستان همه ی نوه ها میرفتند زیر آن و با هم،هفت سنگ بازی میکردند...خانم جان خیلی وقت بود که تنها زندگی میکرد و تمام دلخوشی خانه اش یا کریم ها و گل ها و درخت هایش بودند.صدای خنده ی نوه ها که توی خانه میپیچید خانم جان اسپند دود میکرد و برایشان میخوانند:اسپند دونه دونه،اسپند سی و سه دونه.بترکه چشم حسود.و بعد قربان صدقه ی خنده هایشان میرفت.اوایل پاییز بود که خانم جان گفت دلش هوای آقا جان را کرده.بچه ها مدرسه میرفتند و کمتر به او سرمیزدند.جز الهام که هرپنجشنبه شب میرفت آنجا و در اتاق چسبیده به حیاط،زیر کرسی میخوابید.شب های پاییزِ آن سال،الهام با صدای گریه های خانم جان میخوابید و صبح با صدای شبیه ِ ناله ی یاکریم ها بیدار می شد...جمعه شب ِآخر پاییز خانم جان زودتر خوابید.صدای گریه اش هم نیامد.صبح هم یا کریم ها او را بیدار نکردند...دلتنگی صدا نداشت.سرتاسر سکوت بود.خانم جان پیش آقا جان بود و یا کریم ها پیش خانم جان... سوز پیچید توی حیاط.توی خانه.در دلِ الهام...یا کریم ها کنار خانم جان خفته بودند...هوا سرد بود...زمستان شد...
عطیه میرزاامیری
پ.ن:ممنونم از الهام سلامتیِ عزیز که وسط این همه شلوغی و رخوت منو هل داد به سمت نوشتن...

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۰
.

فرم هایی دادند دستمان که بیایید این ها را بگیرید و مشخص کنید برای سال آینده دوست دارید با چه کسانی هم اتاق شوید...فرم ها را گرفتند دست شان و تک تک شان چیزی فراتر از خوره افتاد به جانشان و کل خوابگاه را ولوله گرفت.که ای داد و بیداد سال دیگر با چه کسی دمخور شویم.خیلی ها همان هم اتاقی های امسالشان را مدنظر گرفتند و کسانی هم مثل من برایشان چندان مهم نبود و اندکی هم شروع کردند به مصاحبه گری در خوابگاه که ببینند با چه کسانی میتوانند سازگار شوند.چندین بار در این چند روز گذشته گوشی ام زنگ خورد و احضار شدم به نمازخانه،اتاق سایت،روی پله های فلان طبقه و...سوال ها ازین قبیل بود:شما سرمایی هستید یا گرمایی؟نور اذیتت میکنه؟در چه حد؟چند وقت به چند وقت میری خونه؟زود میخوابی؟و...یک سوال این وسط بود که با همه ی سوال ها فرق داشت:نماز میخونی؟...در این بین وقتی تمام سوال های کلیدی پرسیده میشد آخرین سوال این بود:تو سوالی نداری؟...سوال من؟!خب در واقع مهم ترین چیز برای من بابت سِلِکت کردن هم اتاقی ملاک های روانی بود و من این مورد را در آخرین مصاحبه ام مطرح کردم...وقتی این موضوع را بیان کردم چشم طرف مقابلم به اندازه ی قطر درب روغن ِ حلبی ِ توی کابینت شد.برایش توضیح دادم:ملاک روانی نه به این معنی که هم اتاقی ات صرفا ثبات روانی داشته باشد و در خواب راه نرود و ماری جوانا مصرف نکند.یعنی وقتی قراره چیزی تو اتاق بخوری به هم اتاقیت حداقل تعارف کنی.وقتی میبنی هم اتاقیت حال خوبی نداره نگرانش بشی و باهاش حرف بزنی.وقتی ازش ناراحتی بهش بگی.وقتی حالت خوش نیست سر کسی خالی نکنی.رعایت حالش رو بکنی.در واقع امنیت روانی تو اتاق حاکم باشه.وگرنه من هیچ مشکلی با گرمی و سردی ندارم.به نور حساسیت ندارم.سازگارترین فرد از لحاظ نور و گرما و خواب و تق تق دکمه های کیبورد و سروصدای داخل سوئیت و غیره هستم.ولی تنها چیزی که حاضرم بابتش قید اتاق رو بزنم و حتی برم توی نمازخونه زندگی کنم اینه که هوش هیجانی و شعور اجتماعی کسی،پایین تر از سطح تحصیلاتش باشه...دو نفر این شرایط را داشتند و من سِلکت شان کردم:موخرمایی،یک هم اتاقی جدید...

۱۳ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۷
.

در مقابل چند جمله است که نمیتوانم با گفتنش،پاسخ اصلی مخاطبم را با جوابی که به زبان می آورد،تطبیق بدهم...+دوستت دارم._منم دوستت دارم...+دلم برات تنگ شده._وای عزیزم منم همینطور...و خب جمله ی خبری ِ نیمه محترمانه ی:+تسلیت میگم._ممنون...مزخرف ترین جمله ای که میشود در مقابل یک آدم داغدار گفت"تسلیت میگم"و مزخرف تر از آن گفتنِ"ان شاالله غم آخرتون باشه"است...در مقابل داغداری یک نفر بابت فقدان عزیزش باید سکوت کرد.نهایت باید در حالیکه سرت را پایین انداخته ای،دستت را بگذاری روی شانه اش.همین.حتی بغل کردن های بیخود و از سرِ ترحم هم جایز نیست.هرکسی نباید به خودش اجازه دهد فرد داغدار را در آغوش بکشد...همین که دستش را محکم توی دستت بگیری و یا همان دست گذاشته شده روی شانه ی فرد،کافی ست...اما خب با وجود تمام این امر و نهی هایی که الان گفتم،در تمامیِ  شرایط این چنینی من با مرده ی در گور خفته هیچ فرقی ندارم جز اینکه توانایی راه رفتن،نشستن و برخواستن دارم.زبانم لال میشود،دست و پایم قفل،چشم هایم خشک،عقلم خواب و...حالا از دیروز تا به حال دارم با خودم فکر میکنم چه چیزی به"ز"بگویم که بعد از چند هفته برگشته است،با قلبی که حتی از روی لباسش مشخص است؛یک تکه ی بزرگش نیست و هربار که لپ تاپش را باز میکند بک گراند مشکی یی به چشم میخورد که با خط سفیدی نوشته شده:جای خالی مادر...


+پست مرتبط

۹ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۳
.

از نوشته های بی فکر ِ بی فکرِ بی فکر:

حالا که تنها،وسط اتاق نشسته ام و سردم است و ضعف دارم و از همه مهمتر کسی را ندارم،باید باشی.حالا که خیلی چیزها را یاد گرفته ام.از آشپزی و ژله درست کردن تا گریه نکردن.حالا که خیلی چیزها را به عمد فراموش کردم.از دوستی ها تا دوست داشته شدن ها...باید باشی حالا که دیگر حتی قلم هم از من فرار میکند و من کلمه ای نمی نویسم.باید باشی حالا که روزها کفش ها،پاهایم را میزند و شب ها تنهایی دلم را...باید باشی وسط خنده هایم.کنار روزهایم.میان عکس هایم.پشت سرم.جلوی چشمم...حالا که غم خودش را در لباس شادی استتار کرده باید باشی...عصر جمعه است و باید باشی.حالا که من یکسال است با بهار آشتی کرده ام و روزها را دوست دارم و گرمای ظهرهای اردیبهشت برایم دوست داشتنی ست.حالا که دیگر دوستی ندارم باید باشی تا دوست داشتن را یادم نرود.تا اگر به عمد خواستم فراموشش کنم،جلویم گرفته شود...باید باشی حالا که هوای داخل سرد است و هوای بیرون گرم.باید باشی تا سر چهارراه تصادف نکنم و فحش نشنوم....شکلات های توی کیف،شارژ موبایل،قرص های دل تنگی،گوجه سبزهای یخچال،لاک های روی ناخن،تمام شدند و بودنت الزامی ست...ریشه های موها سفید شدند،زیر چشم های چروک افتاد،خون های روی دستمال خشک شدند و هر رساله ای بودنت را حکم واجب میدهد...حالا که دستم به هیچ جا نمیرسد.مقاله ها را رد میکنند.باران می آید و رعد میزند آسمان.باید باشی میان پیچ خوردگی های پایم.میان وقت هایی که خسته میشوم و مینشینم و تنها چیزی که در آغوش کشیده میشود پاهایم است...باید باشی و این را ابی هم فریاد زده:امروز که محتاج تو ام جای تو خالی ست..


البته عطیه جانملکی زیباتر نوشته...(+)

۷ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۸
.
بالشت های کوچک برای خانه بخر
بازوهایت به قدر کافی بزرگ است...

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۰
.

نویسنده گرامی: خانم عطیه میرزاامیری، سلام

وضعیت یکی از مقالات شما با کد ..... و عنوان تاثیر آموزش رفتارهای اجتماعی بر بهبود عزت نفس و مهارت‌های اجتماعی نوجوانان کم‌توان ذهنی در پایگاه فصلنامه علمی پژوهشی توانبخشی به حالت رد شده تغییر نموده است.

برای پیگیری وضعیت و یا هر نوع اقدام می توانید به بخش کاربری پایگاه وارد شده و به صفحه شخصی و سپس صفحه پرونده این مقاله مراجعه نمایید.



پ.ن:اگه این مقاله هه چاپ میشد به همه تون شام میدادم!!!

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۳
.

هر آدمی باید در طول زندگی اش از دست پایان نامه،حداقل،حداقل،یک بار گریه کند...

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
.