تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شما هم بچه بودید دوست داشتید تو مهمونی‌ها و روضه‌ها قند دور بگیرید؟

۵ نظر ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۵:۴۳
.

این بار در مورد کتاب طبل‌زن‌ها نوشتم. کتابی که شخصیت‌هایش به جست‌وجوی یک زندگی آرمانی هستند و وقتی خواننده آن را در دست می‌گیرد تا مدت‌ها ذهنش درگیر موضوع آن می‌شود.

معرفی طبل‌زن‌ها را اینجا بخوانید.

۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۷
.

یک جایی از سریال This is us هست که کیت، عصبانی و دل شکسته از شوهرش، در بالکن می‌نشیند و منتظر می‌ماند قلب شکسته‌اش آرام بگیرید. علت دل‌شکستگی‌اش این است که شوهرش بدون اینکه او را در جریان بگذارد، مدت زیادی به باشگاه می‌رفته. 
در بالکن نشسته و اشک می‌ریزد. در همین حین همسایه‌ی عجیبشان می‌آید و به کیت می‌گوید ماشین‌شان را در جای مناسب پارک کنند، چون او نمی‌تواند درست پیاده‌روی کند. کیت گریان به همسایه می‌گوید بیخیال و بدون اینکه مرد بخواهد، از غمی که دارد برای او می‌گوید.
مرد همسایه می‌گوید: "متاسفم که داری روز بدی رو می‌گذرونی. من دو و نیم سال پیش سکته بدی کردم. نزدیک بود برم به دیار باقی! مجبور شدم الان همه چیز رو دوباره یاد بگیرم. راه رفتن، حرف زدن، حتی جویدن و قورت دادن. ولی بالاخره تونستم. ولی یه هفته بعد کارم رو از دست دادم. الان هم تنها هدفم اینه که بتونم فقط یک و نیم کیلومتر راه برم. واسه همین وقتی به طرف خونه شما میام، سرعتم کم میشه چون ماشین شما جای بدی پارک شده!" کیت شوکه شده، اشک‌هایش خشک شده، به مرد نگاه می‌کند و دیگر یادش می‌رود چه غمی داشته.

 

از روی بالکن‌هایتان بلند شوید. اشک‌هایتان را پاک کنید. کسی در مسیر خانه شما، غصه‌ای تپل‌تر دارد اما راه تقلیل  دادن غمش و تکثیر کردن زندگی را هم بلد است.

۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۳
.

وقتی قرار شد این گزارش در مورد احضار روح و ارتباط با اجنه باشد، زهرا یک کارت ویزیت رمال گذاشته بود روی میزم و گفته بود کار توست! کارت را انداخته بودم توی کشوی میزم و پیش خودم گفتم بیخیال می‌شوند چون این موضوع خط قرمز است!
بیخیال نشدند. من را انداختند جلو تا با نقش‌های نیمه قلابی با یک رمال وارد ارتباط شوم.
ارتباط گرفتم. با هویت اصلی و گاه جعلی‌ام. یک جایی ترسیده بودم و گفته بودم بیایید بیخیال این قضیه شویم.
درست همان موقع عاطفه گفت: الانی که اینقدر درگیر شدی، بهترین وقت برای نوشتن است!
این گزارش حاصل ترس و هیجان من در ارتباط با آدمی است که روح احضار کرد و آینده من را گفت.

 

پ.ن: پایین صفحه مربوطه، زیر عکس، لینک دانلود پی دی اف کل مجله هست.

۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۰
.

عاشق آن موقع‌هایی هستم که یک نفر از 4 نفرِ ما، بیرون است، حمام است، نیست و در جمع حضور ندارد. در غیابش بین آن 3 نفرِ دیگر بحث مهمی مطرح می‌شود. یک خبر دستِ اول از فامیل، یک اخبار مهم و جدید، یک غیبت طراز اولی و در کل رد و بدل‌های خبریِ هیجانی. بعد وقتی آن یک نفر به جمع ملحق می‌شود، به او می‌گویند حدس بزن چه شده؟ آن یک نفرِ غایبِ حاضر شده، باید حدس بزند در غیابش چه بحثی مطرح شده، چه کسی از فامیل چه شده، خبر دستِ اول چیست و کجای جهان ِ بزرگ کوچکشان نظمی برهم خورده است. موقع حدس زدن‌ها، آن سه نفر با لبخندی موذیانه و پیروزمندانه به دهان آن یک نفر نگاه می‌کنند و حدس‌ها را رد و تایید می‌کنند. و آخر سر یکی طاقت نمی‌آورد و خبر را می‌دهد.

۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۰:۴۱
.

از نوشته‌های یهویی ِ بدون فکر:
باورم نمی‌شود آدم‌هایی در دنیا وجود دارند که انتظار دارند با سکوتشان به ما و من ِ نوعی بفهمانند که عشقی در دلشان در جریان است. آدم‌هایی که در ذهن خودشان نشانه‌هایی برایمان گذاشته‌اند که در واقعیت هیچ نشانی از آن نشانه‌های نیست و اگر هم باشد آن‌قدری نیستند که به چشم آیند و اگر هم به چشم آیند آن‌قدری تعبیر و تفسیر شخصی نمی‌شود ازشان کرد.
هزار سال از آن سال‌هایی که فریاد دوست داشتن نشان از عصیان و اشتباه و بی‌حیایی و صدها نشان از یک شخصیت ضدقهرمانی داشته، گذشته است. سن من و شمایی که هم‌سن من هستید هم از آن طغیان‌های جوانی و لوس بازی‌ها و هیجان‌های نوجوانی رد شده است. بزرگ شده‌ایم. حداقل در نمادهای عددی که نشان دهنده بالا رفتن سنمان است. چرا با بالا رفتن سن، واهمه نشان دادن واضحیات دوست داشتن سخت‌تر، نفس‌گیرتر و نشدنی‌تر می‌شود؟ مگر آدم‌ها بزرگ نمی‌شوند که بزرگی کنند و مگر چیزی عمیق‌تر و بزرگ‌تر از عشق در این دنیا وجود دارد؟ 
 

۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۹
.

با یک حساب سرانگشتی، طی یک عملیات چند ثانیه‌ای، بلاخره دل را به دریا زدم و عطری را که از سال 94 تا الان دوستش داشتم، خریدم. بعد پرت شدم به زمستان 4 سال پیش که کنار متروی صادقیه ایستاده بودم و مرد عطر فروش، صندوق عقب پیکانش را زده بود بالا. و من بین تمام عطرهایی که در صندوق عقب، با وسواس چیده شده بود، عطر محبوبم را پیدا کردم. آن موقع 60 هزار تومن بود. دانشجوی خوابگاهی‌ای بودم که 60 تومن برایم نه آن‌قدر زیاد بود که غیرقابل دسترس باشد و بتوانم با خیال راحت دورش را خط بکشم و نه آن‌قدر کم که سریع بخرمش.

ادکلن خریدن در آن شرایط جدید که ترجیح می‌دادم پولم را برای کشف کافه‌ها و ورودی موزه‌ها صرف کنم، یک چیز خیلی لوکس و غیرضروری بود. نخریدم. گهگاهی یواشکی توی سایت‌ها قیمتش را چک می‌کردم و هربار ناامیدتر از بار قبل، صفحه را می‌بستم و دلم را به ادکلن‌های نصفه نیمه‌ای که داشتم، خوش می‌کردم.

نزدیک 5 سال از آن روزها می‌گذرد. دستم در جیب خودم است. حقوق یک قرون دوزارِ اداره کار را می‌گیرم که سر برج نشده، تمام شده و باید نان را کف کاسه حسابم بکشم. امروز هول هولکی، بدون اینکه بدانم چرا، و شاید تنها برای اینکه حسرت گذشته، حسرت آینده نشود، خریدمش. با قیمتی که نصف حقوقم بود و فدای سرم. حداقل این روزهایی که فشنگ مرگ به شانه راستمان می‌خورد و ما را از پا می‌اندازد، اگر قرار است من را هم از پا بیندازد، چه بهتر که خوشبو بمیرم.

۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۱
.

وسط سریال دیدنم، خیلی بی‌ربط به ماجرایی که در سریال در حال اتفاق افتادن بود، دلم برای مادرم تنگ شد. حتی گریه هم کردم. مادرم را کمتر از یک ساعت پیش دیدم و فاصله الانم با او اینجوری است که دقیقا زمینی که الان روی آن نشسته‌ام، سقف بالای سر اوست. اما چرا یک لحظه، چنین بی‌اختیار دل تنگش شدم؟ می‌دانم و نمی‌دانم. می‌دانمش طولانی است و نمی‌دانمش دردناک. او الهه خوبی‌هاست. این صفت را امروز آتی رویش گذاشت. هیچ‌وقت به او این‌طور نگاه نکرده بودم. راست می‌گفت. وقت نکردم نگاهش کنم. حالا یک آن چهره‌اش جلوی چشمم آمد و دل‌تنگش شدم. دل‌تنگ تمام وقت‌هایی که می‌توانستم ببینمش اما ندیدم. راهم را کج کردم، گردنم را کج کردم و دنیایم را کج کردم تا او را نبینم.
به او توپیدم که درون‌گراست و من ِ برون‌گرا را نمی‌فهمد. به او گیر دادم چرا ساکت است و با من حرف نمی‌زند؟ حتی به او گفتم چرا وقتی اعتراض می‌کنم، وقتی بی‌تابم و چشمانم را بسته‌ام و دهانم را باز کرده‌ام توی گوشم نمی‌زند؟ گفتم چرا یک گوش شنواست و از زبانش، از دستانش، از کلامش استفاده نمی‌کند؟ و یک جایی فهمیدم که او تنها مرا با چشمانش و مهرِ بدون دست و پایش آرام کرده است.
دلم برای مادرم تنگ شده، چون این روزهایی که «نبودن»ها، حالا به هر دلیلی و با هر بی‌دلیلی‌ای، خودشان را به ما نزدیک می‌کنند من بیشتر از هروقت دیگری دلم برای آدم‌هایی تنگ می‌شود که سال‌ها و روزها و لحظه‌های زیادی می‌دیدمشان، اما نمی‌دیدمشان. مثل مادرم.

 

۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۵
.

وقتی یکی برای خواستگاری به خانه‌مان تلفن می‌زند، استرسی که می‌گیرم با استرس بچه‌ای در فلسطین که یک اسرائیلی دم در خانه‌شان را می‌زند، برابری می‌کند!

حالا شاید این تنش با آن تنش قابل مقایسه نباشد اما راستش بارها و سال‌ها به این سطح تنش و علتش فکر کردم. نتیجه‌ای عایدم شده و نشده. کنترلش کردم، هم خشمم را که نمی‌دانم چرا به‌وجود می‌آید و هم استرسم را که می‌دانم چرا به وجود می‌آید.

گاهی اینقدر این چاله اذیتم می‌کند که دوست دارم با یکی زودتر ازدواج کنم و به چاه بزرگ‌تری بپرم تا لااقل غرق شوم.

۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۷
.

دوست دارم هروقت غمگینم، این کتاب رو بخونم. اما بیشتر از هروقت دیگه‌ای دوست دارم وقتی ناامیدم و غرقم تو خواسته‌های خودم، این کتاب رو دست بگیرم. تا یادم بیاد من باارزش‌تر از این حرفام. حداقل برا بزرگترین موجودیت جهان و کهکشان‌ها و آفرینش. برای خدا.

کدوم کتاب؟ همین کتابی که اینجا معرفیش کردم.

۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۹
.