تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

پریشانم. نمی‌دانم چرا و می‌دانم. ندانستنش بابت این است که نمی‌خواهم به خودم یادآوری کنم. برای همین همه‌ی خرده شیشه‌ها را می‌ریزم زیر فرش. اما ته دلم برای شکسته شدن آن چیزی که خرده‌هایش زیر فرش است، غمگینم. عادتم است. شاید هم شغل ناخودآگاه همین باشد. همین که تو را سوق دهد به اینکه غمت را ندید بگیری. بعضی وقت‌ها هم کارش این می‌شود که غمت را بیشتر از چیزی که هست تحویل بگیری. همین می‌شود که پریشان می‌شوی. در هر دو حالت. در هر ور بومی که ایستاده باشی.
پریشان بودم. صدای اذان شنیدم و دلم خواست نماز بخوانم. دست‌آویز و آخرین سنگرم همین است. خیلی وقت نیست. اخیرا این‌طور شده‌ام. این‌طور که به چیزهای فراطبیعی رو می‌آورم. به چیزهایی که در این جهان نیستند. انگار کمک می‌خواهم. انگار تنها کسی می‌تواند به فریادم برسد که خارج از این دنیاست. و فکر می‌کنم تنها کسی که این قابلیت را دارد، خداست. به او فکر می‌کنم. خدا را می‌گویم. زیاد به او فکر می‌کنم. نه از بُعد مذهبی و عرفانی. که از بُعد وجودی. فکر می‌کنم که او کیست؟ چرا باید از او خواست؟ و اگر از او می‌خواهی چطور باید بسپارم به خودش؟
پریشان بودم و وارد دستشویی شدم که وضو بگیرم. در را که باز کردم، مادرم را دیدم که در حمام، روی سه پایه‌ای نشسته بود و در تاریکی موهای بلندش را شانه می‌کرد. با صبوری. با متانت. بدون سروصدا. بدون قیل و داد. در جایی که نور بود و نبود. بدون حرف. انگار پریشانی‌ام خدا را کشانده بود پایین و من قبل از وضو گرفتنم او را دیده و عبادت کرده بودم.

 

۳ نظر ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۸
.

انگار کن که از شوق آن اتفاق، هزار ماهی قرمز درون دلم شنا می‌کردند و حالا به خودم آمده‌ام و دیدم که به جای آب، درون دریاچه‌شان اسید ریخته‌ام. من مانده‌ام و دریا دریا ماهی که درونم کشته شدند.

۲۸ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۲
.

دکتر نون به من با فکت، با تمام حقیقت‌های موجود، بدون اینکه رودربایستی کند، بدون تعارف، بدون چاپلوسی، بدون اینکه نیازی به تایید من داشته باشد، هربار گوشزد می‌کند و نشانم می‌دهد که من باارزشم. چیزی که 27 سال است آن را نمی‌دیدم یا اگر می‌دیدم به روی خودم نمی‌آوردم چون از گفتنش حتی به خودم، شرم داشتم. دیروز به من نشان داد چقدرر آدم صبوری هستم. در صورتی‌که تا یک ساعت قبلش و تمام روزهای قبل از آن به این فکر می‌کردم که من ناصبورترین آدمی هستم که می‌شناسم. دکتر نون دوتا مثال عینی آورد و یادم داد آدم‌ها تمام خصوصیات خوب و بدشان نسبی است. بسته به طرف مقابلشان، بسته به شرایط موجود، بسته به خاطرات سابق، حتی بسته به هورمون‌ها و شرایط ذهنی فعلی و سابق و غیره. پس نه خوب مطلقی وجود دارد و نه بد مطلقی. من و بقیه خوب هستیم به همان اندازه که می‌توانیم بد باشیم. بد هستیم به همان اندازه که می‌توانیم خوب باشیم.

بعد از 27 سال دارم با خودم آشتی می‌کنم. عجیب است و زمان‌بر. عجیب‌ترین و زمان‌برترین و شیرین‌ترین و زیباترین آشتی ممکن.

۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۵
.

ساند کلود فیلتر شده است. خیلی وقت پیش. حالا وقتی در تحریریه هستم، وقتی نیاز به نشنیدن دارم، باید بشنوم. منظورم پناه از صدای کیبورد و پچ‌پچ به شنیدن صدای خارج از محیط است. برگشته‌ام به آن فولدر موزیکی که پارسال، موقع قطعی اینترنت آبان ماه، روی لپ‌تاپ ذخیره کرده بودم. هیچ کدام از آن موزیک‌ها مرا یاد هیچ چیزی نمی‌اندازد جز یکی از آنها. صدای داریوش است. من می‌روم روی سی‌سه پل. هوا سرد است و آسمان تاریک. تاریک‌تر از همیشه. از کلاس برگشته‌ام. شال قرمزم دور دهانم. لابه‌لای جمعیت "ع" را می‌بینم. بعد "آ" را و بعد بقیه‌ی کسانی را که می‌شناسم. سرد است. آن‌قدر سرد که گلویمان می‌سوزد. قلبمان هم. روی پلیم. خشممان را ریخته‌ایم در گلویمان. گوشی‌ام خاموش شده و شال قرمزم را دور دهانم سفت‌تر می‌کنم. دادهایم را زده‌ام و دلم گرما می‌خواهد. از بچه‌ها جدا می‌شوم. از پل پایین می‌روم و تنها چیزی که از دنیا در آن لحظه می‌خواهم این است که کسی پایین پل منتظرم باشد و بدون اینکه حرفی بزند، بغلم کند. داریوش در گوشم می‌خواند: «دل هیچ‌کس مثل من غم نداره، مثل من غربت و ماتم نداره. حالا که گریه دوای دردمه، چرا چشمم اشکشو کم میاره؟»

۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۸:۱۴
.

روتین صبح‌هایم این شده؛ گوشی‌ام زنگ می‌خورد. بین ساعت 7 و 8. خاموشش می‌کنم. باز زنگ می‌خورد. خاموش می‌کنم و آنقدر این روند طولانی می‌شود که چشمم به ساعت می‌افتد و مجبور می‌شوم بلند شوم. حالا ساعت نهایتا  8 و ربع است. خودم را از روی تخت می‌اندازم آن طرف‌تر، لپ‌تاپم را از کیفش بیرون می‌آورم، روشن می‌کنم و تا صفحه بالا بیاید، خودم را لای پتو می‌پیچم و بعد شروع می‌کنم به کار کردن تا ساعت 9 و نیم. بعد از آن روزم آغاز می‌شود. از اتاقم خارج می‌شوم و از پله‌ها پایین می‌روم تا صبحانه بخورم. این چند ساعت بیشتر از 3 ماه است که هرروز و هرروز و هرروز تکرار می‌شود. عادت کرده‌ام. و طبق خصلت بشریت عادت کرده‌ام که این عادتم را دوست داشته باشم. حالا به بخشی از این روتین، رقص را اضافه کرده‌ام. رقصی که همیشه با آن بیگانه بودم، شرم داشتم و نمی‌دانستمش. هرروز با یک آهنگ. دیروز با آهنگ ترکی. روز قبل‌ترش با شماعی‌زاده و امروز با آهنگ هندی. میان رقص‌های از خودساخته‌ام، میان رقصی که هیچ اصول و قالب و اسلوبی ندارد، رویا می‌بافم. رویایی که اینجا نیست. آنجا نیست و انگار هیچ‌کجا نیست. رویایی که برای من است. جدید است، هیچ‌وقت درگیرش نبوده‌ام و الان، ناگهان و یکدفعه آن را میان رقصیدن زاییده‌ام. رویایی که برای خود خود خودم است. بدون نیاز داشتن به کسی. بدون وابستگی به آدمی. بدون اینکه بخواهم دیگری باشد.

رویاهایی آزاد که حاصل رقص‌های خودساخته هستند. این بهترین دست‌آورد این سال‌های اخیرم است.

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۰
.

ما به آن چیزی در دیگران حمله می‌کنیم، که در خودمان از آن متنفریم! متوجهش هستی تی‌تی؟

۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۷:۱۱
.

وقتی تیغ‌هایی را که در بدن روحم فرو رفته، شناسایی می‌کنم، شاد و رها و آرام می‌شوم تی‌تی. هزارهزار تیغ سفت و سخت در عمق پوست روانمان داریم که اگر ردیابی و بیرون آورده نشوند، در خشم و اندوه و استیصال فرو می‌رویم و حتی ممکن است آنها را به دیگران هم پرتاب کنیم.
تی‌تی عزیزم! برای مراقبت از خودت، برای آسیب نزدن به اطرافیانت، سیاه‌چاله‌های پر از تیغ و تیزی را شناسایی کن و ترمیم‌شان کن!

۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۷:۱۱
.

آدم نه‌تنها در دوست داشته شدن که در دوست داشتن هم مستأصل است تی‌تی!

۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۹
.

کتاب تک‌خال عمیقا برای من خنده‌دار، قشنگ و تمیز بود. یه کتاب با تصویرگری خوب و در مورد آبتینی که برای خوشحالی و شبیه خودش بودن، می‌جنگه. توی سایت وینش یعنی اینجا معرفیش کردم.

۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۲۱
.

هیچوقت فکر نمی‌کردم که یک روزی قرار شود برای استاد راهنمای پایان‌نامه‌ای که دوسال پیش از آن دفاع کردم، نامه بنویسم. نامه‌ای در جواب ایمیلی که بعد از یک هفته، دیشب برایم فرستاده و در آن گفته که از رفتار 2سال پیش من دلخور است. دلخور بابت اینکه بعد از دفاعم نرفتم و با او خداحافظی نکردم.
تمام دیشبی که این ایمیل را خواندم، ذهنم برگشته به 15 مهر سال 97. صبح یکشنبه‌ای که در باران و مهِ دانشگاه دفاع کردم. آنقدر آن پروسه برای من ترسناک، دلهره‌آور و خشن بود که انگار قرار بود وارد ژانری از یک فیلم ترسناکِ واقعی شوم. و شدم. روزهای قبل از دفاع پراسترس‌ترین روزهایی بود که تا آن موقع تجربه‌اش می‌کردم. از یک طرف سخت‌گیری‌های دانشگاه و از طرف دیگر از دست دادن دوستی‌ها و رها کردن شهری که 3سال در آن تنها و از آن مهم‌تر «مستقل» زندگی می‌کردم. روز دفاع روز آزادی من بود. روزی که می‌توانستم برای اولین بعد از آن 3سال بدون دلهره و بدون ترسی که پشتش تن مهیب دانشگاه نمایان بود، از ولنجک تا پارک وی و از پارک وی تا تجریش و از تجریش تا پارک ملت و از پارک ملت تا هزار جای دیگر را پیاده بروم، کز کنم، قهوه بخورم و رها باشم. من هیچ چیز از ظهر بعد از دفاع یادم نیست. از ساعتی که مادرم تهران را در باران ترک کرد، من پیش مدیر گروهمان رفتم، جواب تبریک‌ها را دادم و با کوله‌ام از آن دانشگاه برای همیشه رفتم، هیچ چیز به یاد ندارم. تصویر گنگی در ذهنم هست که بعد از آن صبح به خوابگاه پناه بردم و در یک اتاق عاریه‌ای، کف زمین، کنار تخت هاجر و مریم خوابیدم. لابد خیال میکردم این خوش خواب‌ترین خوابی است که در این 3 سال و چند ماه در این خوابگاه می‌روم و لابد نرفتم. روزهای بعد از آن روز را به یاد دارم. روزهایی که به زور و با ترس و لرز و دزدکی در خوابگاه مخفی می‌شدم. این بند وابستگی را رها نمی‌کردم. به زور به آن چسبیده بودم تا اینکه دو روز بعد لو رفتم و از خوابگاه به صورت رسمی اخراج شدم و با این سوال ِ «چطور به زندگی با خانواده برگردم؟» راهی خانه شدم. گریه کردم؟ این هم یادم نیست. فقط از آن روزها آمیخته‌ای از غم، دردِ کنده شدن از خاطرات و رهایی را به یاد دارم.
حالا باید برای استاد عزیز و محبوبم بگویم من بی‌معرفت و بی‌شعور نبودم. من تنها یک سرگردان بودم که وقتی محیط را ترک کردم، برای کنده شدن از آن غم و بهت ترک کردن، مجبور شدم تا مدت‌ها سراغ آن آدم‌های جا مانده در خاطراتم را هم نگیرم.
 

۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۲
.