تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

همیشه در مناسبت‌هایی که همه‌ی اعضای خانواده مجبور و گاهی محکوم به دور هم جمع شدن‌ند، به کسانی فکر می‌کنم که مهجور از خانواده هستند. به خانواده‌هایی که جمع‌شان کسی را کم دارد. به کسانی که خانواده‌شان را ندارند.

به سربازهایی که بالای برجک، نگهبانی می‌دهند.

به عکس‌های قاب شده‌ی گوشه‌ی سفره هفت سین که حکایت یک مفقود شدن، یک نبودن و نیامدن از جنگ است.

به مهاجران اجباری و انتخابی که لابه‌لای کلمات و فرهنگی بیگانه باید آیین کشوری که رهایش کرده‌اند، را جشن بگیرند. با بغض. با حب. با خشم. با نفرت و با دلتنگی عمیق.

به بیمارهایی که بدن ضعیف‌شان روی تخت است و نگاه‌شان به تلویزیون، به در، به پنجره، به حرکت قطرات جاری در سرم.

به کسانی‌که سال‌هاست چیزی جز یادشان کنارمان نیست و تن‌شان مدت‌هاست خاک را گرم کرده.

به کسانی‌که ماموریت‌ند، کشیک‌ند، در آسمان‌ند، پیش خدا هستند. نیستند. کم هستند. وقتی که باید باشند، نیستند.



۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۲
.

یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.

می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ می‌کرد، بها می‌داد و از نعمت عجیب «رهایی» بی‌بهره بود. ذهنی که مدام بشکن می‌زد و مرا هل می‌داد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگین‌تره، برنده می‌شد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه می‌گرفتم و همین‌ها را از خودم می‌کندم و می‌دادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. لخت شده‌ام. خودم کجایم؟ گم شده‌ام؟

ماه‌ها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی می‌خوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازل‌های خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد می‌کند اما گمان می‌کنم کافی‌ست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانه‌ام کافی‌ست.

متن را با این آرزو برایتان تمام می‌کنم:

امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچ‌کس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!

سال‌تان بی‌درد.

عطیه میرزاامیری

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۲
.

همین پریشب‌ها گفته بودم دیگر این ارتباط دورادور با دوستانم مرا خسته کرده. اینکه دائم دل تنگی‌ام را با تماس تصویری، وویس، تایپ و مسیج ابراز کنم. گفته بودم می‌ترسم از بی‌خبری‌شان. ازینکه روزگاری در دسترس نباشند و این مسافت دلشوره به جانم بیندازد که چه شده؟ چرا نیستند؟ کجایند؟

نگین می‌گفت چیزی از جسمت باقی نمانده. می‌گفت از حادثه تو تفریق شده‌ای و یک کودک. برای همین برایت می‌نویسم چون می‌دانم می‌خوانی و بعد مسیج می‌زنی: «بیا  ببینمت بابا. دلم برات تنگه» و من نیامدم چرا؟ کمی زود نبود؟ بود ندا. جوانی‌ات هیچ. انگیزه‌های طول و درازت چه؟ زدی زیر قولت ندا. تو مربی خصوصی من در یاد دادن زبان کوردی بودی. برایمان قورمه سبزی درست می‌کردی. خورشت گل کلم. از دست شلختگی‌ات حرص می‌خوردیم و می‌خندیدی و به کوردی جواب می‌دادی.

خوب شد که رفتی ندا. بگذار ما بمانیم و این دنیای لجن‌مان. مال بد بیخ ریش صاحبش.

راستی ندا: واشنی؟ خواسنی؟

دلم برایت تنگ می‌شود. سلام مرا به باران‌های رنگی دنیای جدیدت برسان...

پ.ن: اگه میشه برای شادی روح دوستم یه ذکری بگید.

۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۴
.