تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

وارد دفتر شدم. به محض نشستن روی صندلی‌ام و جاگیر شدن در پشت میزم، همکاری که پشتش به من است، صندلی‌اش را چرخاند سمتم و گفت:
اینجا چه کار می‌کنی؟

بعد روزنامه امروز را گرفت جلویم و زد زیر خنده. عکسم روی صفحه اول روزنامه بود.

خنده‌ام گرفت. جفتمان می‌خندیدیم. از فیلتر شدن گوگل همین خیرش به من رسید که چون نمی‌توانیم عکسی مرتبط سرچ کنیم تا بچسبانیم به مطلب‌مان، باید عکس خود نویسنده را به زور بچپانیم به مطلب!

حالا می‌توانم قیافه بگیرم و بگویم بلاخره عکسم روی صفحه اول روزنامه آمد. عکسی کوچکتر از عکس 3 در 4!

۶ نظر ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۷
.

یک عکس چهار نفری داریم، روی دریا، توی کشتی، پشت به همان مسجد معروف استانبول. گوشی را دادم دست یک مرد نمی‌دانم کجایی و به انگلیسی گفتم از ما عکس می‌گیری؟ گرفت. پشت به نور و تاریک شد. اما هرچهار نفرمان می‌خندیدم. توی سرما، روی دریا. حتی یادم هست که مرد خارجی هم خندید. از آن لبخندهای قشنگی که وقتی قشنگی می‌بینی، می‌زنی. عکس پشت به نور تاریکمان را با هزار افکت و تنظیم نور درست کردم و دادم برای چاپ. گذاشتم توی قاب. گذاشتم روی میز زرد اتاقم. گذاشتم دقیقا در زاویه‌ای که وقتی وارد اتاق می‌شوی آن را می‌بینی. هر چهار نفرمان را که رو به دوربین، روی دریا، توی کشتی و سرما لبخند می‌زنیم. اوایل می‌گفتم این عکس باید برود روی میز کارم. در دفتر کارم. همان میزی که مهر رویش هست و عنوان روان‌شناس کودک دارد. هنوز هم همین را می‌گویم. بعد قرار شد بگذارم روی میز دفتر روزنامه. میان هزاران سیمی که به لپ‌تاپم وصل است. روی همان میز آبی بد رنگ. امشب به این فکر کردم که وقتی همه‌ی وسایلم را برای آخرین بار در چمدان گذاشتم، وقتی ازین مطمئن شدم که دیگر چیزی به آن اضافه یا از ان کم نمی‌شود، باید قاب عکس را بگذارم رویش. درست روی همه‌ی آن چیزهایی که با خود برداشته‌ام و کیلومترها کشانده‌ام در جایی دورتر از اینجا. تا به محض باز کردن چمدان عکس را ببینم. عکسی که هر چهارنفرمان لبخند می‌زنیم و آن سه نفر دیگر کنارم نیستند.

۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۱
.

به نظر من ما آدم‌ها، وقتی توضیحی برای تمام چیزهای وحشتناک دنیا مثل جنگ، قتل و تومورهای مغزی نداریم، وقتی چاره‌ای پیدا نمی‌کنیم، متوجه چیزهای وحشتناکی می‌شویم که به ما نزدیک‌ترند و تا زمانی‌که از بین نرفته‌اند در مورد آنها بزرگ نمایی می‌کنیم. درون تمام این چیزهای وحشتناک چیزی وجود دارد که باعث قوت قلب انسان می‌شود و آن چیز کشف این نکته است: گرچه دنیا پر از قتل و آدم ربایی است، اما بیشتر انسان‌ها شبیه به هم هستند. بعضی وقت‌ها می‌ترسند و بعضی وقت‌ها شجاع‌اند، بعضی وقت‌ها بی رحم و بعضی وقت‌ها هم مهربان‌اند.


با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
 

۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۳
.

مادربزرگ گفت: «مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا_یا بیشتر_ بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابه‌ی داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیزی فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.»


با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
 

۲۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۳
.

انسان نمی‌تواند از پرواز پرنده‌های اندوه در بالای سرش جلوگیری کند، اما می‌تواند جلو آنها را بگیرد تا در موهایش آشیانه نکنند.

 

با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
 

۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۳
.

به هرحال دیر یا زود به ما می‌رسند. امیدها، آرزوها، امیال، معجزه‌ها، جادوها، تمام آنچه می‌خواهیم و گهگاهی امید به دست آوردن‌شان یا یأس از دست دادن‌شان  باعث خارش روح‌مان می‌شود.
همه‌شان مثل راننده اتوبوس‌های وراج در همان ایستگاه اول ایستاده‌اند و حواسشان به مسافران منتظر در ایستگاه‌ها نیست.
اما آخرش که چه؟
به هرحال باید حرکت کنند و مسافران‌شان را سوار کنند!
 
 

۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۵:۵۲
.

مادرم آدم بی‌هیاهویی‌ست. مثال همان حدیثی‌ست که نمی‌دانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادی‌اش در چهره‌اش! مادرم همین است. از همان آدم‌هایی که می‌توانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدم‌هایی که دشمنش را با خوبی‌اش شرمنده می‌کند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریال‌های بریتانیایی دیده می‌شوند. مهربان، رقیق، شیرینی‌پزی ماهر که همیشه خانه‌اش بوی وانیل می‌دهد و مینی‌مالیستی زندگی می‌کنند. با همان قد و جثه‌ی لاغر مادرهای انگلیسی در سریال‌های تین‌ایجری. مادرم ساکت است. در مقابل عصیان‌ها و عصبانیت‌هایم. در مقابل اینکه پشت در بایستم و بپرم توی دلش تا بترسد و هرهر بخندم. در مقابل اشک و آه و داد و ناله‌هایم. سال‌ها پیش می‌خواستم رابطه‌ای که گمان می‌کردم عمیق‌ترین رابطه‌ی دنیاست را تمام کنم. به مادرم گفتم و او گفت هرکاری می‌خواهی بکن. همین. راه افتادم به سمت پارکی که محل قرارم بود. با صلح و گفتگو می‌خواستم بگویم از اینجا به بعد من نیستم. ترسوترین آدم دنیا بودم. خشمگین هم بودم. از دنیا. از دوستم و بیشتر از همه، از سکوت همیشگی مادرم. حرف‌هایم را زدم. با ترس. با خشم. با اخم. تمام که شد کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم. کمی جلوتر مادرم را دیدم. او هم از روی نیمکت بلند شد و به طرفم آمد. در سکوت دستم را گرفت و راهی خانه شدیم. هیچ چیزی نگفتیم. هیچ چیز. حتی وقتی با سر آستین آن یکی دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم، دستم را محکم‌تر می‌گرفت... مادرم مینیمالیست‌ترین زن دنیاست. در بیرونش. در درونش.

۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۵
.