تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

چند دقیقه پیش به این نتیجه رسیدم که اگر یکی از عوضی های تنبل ساکن کره ی مسکون,از سر تفنن و بیکاری تصمیم بگیره از اون سر کهکشان تلسکوپش رو بچرخونه سمت زمین,هرقدر هم خنگ و کودن باشه,اولین چیزی که خواهد دید اینه که قطب های متضاد موجودات اینجا-مرد و زن-به دلیل نامعلومی مدام بهم نزدیک میشند و مدتی بعد هم با سرعت نور از هم فرار میکنند...
رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور

۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۲
.
کاش میشد سوزن بزرگی،سوزن خیلی بزرگی،سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آنقدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون...
رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور
۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۰
.

روسپی گری زن ها واضح ترین نوع روسپی گریه.خیلی ساده،تنها به این دلیل که هر خری اینو میفهمه که طرف داره بابت کاری پول میگیره که درست نیست.اما مسئله ی اصلی به نظر من اینه که"اگه پول گرفتن برای انجام کاری که درست نیست"اسمش روسپی گری باشه،پس اسم خیلی از کارا روسپی گریه و هرچی اون کار زشت تر باشه حتما درجه روسپی گری بودنش بیشتره...ترجیح میدم وقتم رو با اوردن مثال ها تلف نکنم اما با یه حساب سرانگشتی می شه معلوم کرد که حداقل نود و هشت درصد روسپی های درجه یک مرد هستند.این چیزیه که به نظر من مردها به شکل محشری موفق شده اند همیشه قایمش کنند...

رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور

۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۰
.

32 به اضافه ی 16 ساعت از ترم یک امسال تا همین امروز،کارورزی رفته ام.در مراکز مختلف.از مدرسه های استثنائی گرفته تا کلینیک های شیک ِ شمال شهر.از مراکز بهزیستی تا کلینک های شنواییِ مخصوص کودکان ناشنوا...بچه های مختلفی را دیدم.کودکان عادی یی که تنها مشکل شان این بود که غلط املایی هایی داشتند و مادرهاشان نگران بودند این اتفاق ریشه دار باشد و در آینده مشکل زا شود.کودکان اوتیسمی که از شدت هایپر سِنسِتیو(فرا حسی) بودن شان در استخرهای توپ حالشان بد میشد،جیغ میزدند و گریه میکردند.بچه های ناشنوا و کم شنوایی که لبخند از لب شان نمی افتاد.کودکان عقب مانده ی ذهنی یی که خود زنی میکردند،خشم حرف اول رفتارشان بود،مشکلات خانوادگی و کمبود محبت قوز بالای قوز شده بود برایشان.پسرکی که از شدت خود زنی پوست بدن و صورتش پر از خون مردگی بود.بچه های سندرم داونی که مهربانی شان بی وقفه بود و خوراکی هایشان را با من سهیم میشدند و آنقدر مرا می بوسیدند که از شدت محبت شان چشمانم اشکی میشد.از بیش فعالان کتک خوردم و از درد پهلو به خودم پیچیدم و....سی و دو به اضافه ی شانزده ساعت از مهر تا به امروز کنار این بچه ها بودم.چهار سال کارشناسی و تا الان تقریبن یکسالِ کارشناسی ارشد در موردشان خوانده ام.امتحان آسیب های روانی کودکان پاس کرده ام.مشکلات بچه های اوتیسم و بیش فعال و غیره را خوانده ام.ناراحتی ها و بهداشت روانی ِ خانواده هایشان را خواندم.روزهایی که سرکلاس گریه کردم.شب هایی که از ناتوانی هایشان تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم...ژنتیک ِ کروموزومی شان را خواندم و تنها چیزی که به آن رسیدم این بود که عجز...انسان،تمام انسان با همه ی دبدبه و کبکه اش،با تمام غرور و ابهت و اشرف مخلوقات بودنش،با تمام ادعای همه چیز و همه کاره کردنش،ناتوان ترین عنصر و موجود دنیاست...در طول تمام خوانش ها و دیدن هایم از این نوع بچه ها فهمیدم آدم های سالم با تمام خوشحالی شان بابت سلامت روح و روان شان،نا سالم ترین احساسات و روح ها را دارند.بچه های سندرم داون بابت مهربانی های خالص شان،معروف ند.خالص محبت میکنند.منتظر نمی مانند محبت ببینند.توقع ندارند.خودشان برای مهربانی پا پیش میگذارند...کودکان اوتیسم هرچقدر هم ساکت باشند،هرچقدر هم که رابطه برقرار نکنند با این همه کسی را هم آزرده نمیکنند.بچه های عقب مانده ای که هرچقدر خودشان را آزار بدهند و پوست دست و صورتشان را بکنند،اما چند بار تا به حال دلی را شکانده اند؟چند بار تا به حال زخمی به دل کسی زدند؟...بیایید رک تر باشیم...ما بیماریم(از لحاظ روح و روان و ذهن)یا آنها؟؟؟

۱۶ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
.

هیچکسی جز من توی سوییت نیست.یا رفته اند کنگره،یا سینما و یا نمایشگاه کتاب...در نبودشان حس کردم حالا که منم و خودم،این سوییت سه خوابه متعلق به من است.استکان های نیمه چاییِ به جا مانده از صبح را از روی میز برداشته ام.روی میز را مرتب کردم.رفته ام توی آشپزخانه.از فریزر برای خودم مرغ برداشته ام تا یخش آب شود.برنج خیس کرده ام.سیب زمینی خلال کردم.و شروع کردم به آشپزی.بعد به ظرف های تلنبار شده ی توی سینک نگاه کردم.فکر کردم بد نیست ظرف ها را بشورم اگرچه متعلق به من نیست.ظرف ها و ماهی تابه های ِ ماسیده شده از روغنِ به جا مانده را اسکاچ کشیدم،آشپزخانه را تمیز کردم و باز به آشپزی ادامه دادم...صدای ماشین ها را میشنوم.باد از پنجره به بیرون میزند.در این بین لباس های کثیفم را میشورم...جزوه هایم را آماده میکنم که بعد از ناهار بخوانم.به مامان زنگ میزنم.با بابا و عرفان حرف میزنم.حواسم به همه چیز هست.که ظرف ها چرب نباشند.غذایم نسوزد.مرغ خام نباشد.برنج بی نمک نشود و....این ساده ترین و ابتدایی ترین و جزئی ترین قسمت از زنانگی ست...اما لذت دارد.زیاد لذت دارد...زن بودن خودش هزار رنگ دارد که هیچوقت آدم حوصله اش سر نمیرود...یک روز ظرفی را میشکند،ی روز غذای جدیدی میپزد.یک روز بچه اش مریض میشود و هر روز غصه هایش نوتر میشوند...


۵ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۵
.

اگر بخواهم از بازی های قویِ این فیلم فاکتور بگیرم،باید بگویم از شگفتی های دیگر این فیلم این بود که تلخی را بصورت یک سیر یکنواخت نشان نمیداد.در طول این فیلم دیالوگ ها و بازی ها علاوه بر اینکه واقعیت زشت و کثیف جامعه و یا اعتیاد را نشان میدادند سرشار از شوخی ها و یا بذله گویی هایی بودند که سینما را از غرق شدن در غم نجات میداد...

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۷
.
داستان جدیدی داشت.بازی های فوق العاده.ولی خب هیجان تنها یک ساعت اولش بود.زود همه چیز رو جمع کرده بودن و از اواسط فیلم ببعد زیاد چیز نامعلومی وجود نداشت.اما خب من واقعا دوست داشتم فیلمش رو...


۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۶
.

گفتم که مرگ دم دستی ترین چیز تو زندگیِ ادمِ.مقیاسش رو هم گفتم.گفتم که در فاصله ی بینِ با تسبیح به خواب رفتن تویِ شب و با صدای گریه بیدار شدن توی صبح،اتفاق میفته.همینقدر کم.و همینقدر یهویی...واقعیتش اینه که دیگه از خوابیدن میترسم...ازینکه خواب ببینم.چیزی که در مورد من تو خواب اتفاق میفته،تعبیرش نه وارونه ست و نه توی کتابا و قرآنا.تعبیرش خودِ خودشه.دیدن خون تو خوابام تعبیرش باطل شدن اون خواب نیست.ینی من صبح که پا میشم تو واقعیت یه ردی از ی خون ی جا میبینم...تعبیر گریه تو خواب برای من ینی گریه تو بیداری.نه اینکه شادی و خنده...باید تو همون خواب موضع گریه م مشخص بشه.باید تو همون خواب بفهمم از خوشحالی بوده گریه هه یا از غم.تا وقتی بیدار میشم بدونم قراره اتفاق خوب برام بیفته یا اتفاق بد...من دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و از گریه م و شدت بی تابی به خودم میپیچیدم.دستام رو بهم میمالم و پریشونم...صبح که از خواب بیدار شدم انگار شب قبلش اونقدر ورزش کرده بودم که از شدت بدن درد و انرژی تلف شده تو خواب نمیتونستم پاشم...همه چی به ظاهر اوکی بود.با ز نشستیم صبونه خوردیم...وقتی گوشی ش زنگ خورد و رفت بیرون میدونستم دارم قدم به قدم به خوابم نزدیک میشم.برای اولین بار رفتم پیش ِ کسی نشستم که داشت با گوشیش حرف میزد.دو دیقه بعد با قیافه ی وحشت زده ش بهم نگاه کرد و گفت:بهم دروغ میگند؟گفتم اره...تعبیر شد...اتفاق افتاد...یکی از جمع شون کسر شد...میون اون همه گریه های آروم وقتی داشت میگفت دیگه صداشو نمیشنوم.وقتی داشت میگفت آخه چیزیش نبود که.وقتی داشت میگفت بابام و داداشام تنها شدند.من بیشتر از اون گریه میکردم،من مثل توی خوابم دستام رو از شدت پریشونی بهم میمالیدم،من زار زار گریه میکردم و میگفتم:انصاف نیست مامانا زودتر از بچه هاشون بمیرند...همینطور که از شدت گریه صورتم میسوخت میگفتم برا چی مامانا میمیرند؟...ترسی که ز داشت،ترس منم بود.ترسی بود که هیچوقت نتونستم به زبون بیارم.ترسی که از روز اولی که اومدم اینجا باهامه.وقتی داشت تو اشکای درشتِ آرومش میگفت همیشه میترسیدم تا وقتی نیستم و خوابگاهم ی اتفاقی تو خونه بیفته،من بدنم لرزید.ترس مشترک من با اون.........خب اگه مینوشتم همون اول که مامان هم اتاقی م فوت شد،شما نهایت سر تکون میدادید و اعلام تاسف میکردید و شاید تو دلتون میگفتید که زیادی شلوغش کردم.اما واقعیت دردناک تره.اینکه وقتی یکی خبر مرگ مادرش رو،یکدفعه ای میشنوه،تو توی اون موقعیت و اون لحظه نزدیکترین آدم بهش،باشی...الان سه تا گردوی بزرگ توی گلومه...دارم خفه میشم...

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۵
.

.

مرگ دم دستی ترین چیز تو زندگیِ...که در فاصله ی بین ِ با تسبیح به خواب رفتن تویِ شب و با صدای گریه بیدار شدن توی صبح،اتفاق میفته...اتفاق افتاد...

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۵
.

تمومِ من این روزا خلاصه شده توی:

ترس

عجز

تنهایی

خشم

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
.