تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

زمستان بود...

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ

این داستان غیر واقعی ست...

الهام،جانش به جان پرندگان ِ خانه ی خانم جان بسته بود.شب های جمعه لباس های راحتی اش را برمیداشت و میرفت خانه ی خانم جان تا صبح با صدای پرنده ها بیدار شود.صبح های تابستانی که زیر پشه بند ِ توی حیاط بیدار میشد و شب های زمستانی که زیر کرسیِ قدیمیِ اتاق چسبیده به حیاط،میخوابید...حیاط خانم جان پر بود از میخک و اقاقیا با یا کریم هایی که چند سالی میشد در این خانه رفت و آمد میکردند...یک بیدمجنون بزرگ آن وسط بود که عصرهای تابستان همه ی نوه ها میرفتند زیر آن و با هم،هفت سنگ بازی میکردند...خانم جان خیلی وقت بود که تنها زندگی میکرد و تمام دلخوشی خانه اش یا کریم ها و گل ها و درخت هایش بودند.صدای خنده ی نوه ها که توی خانه میپیچید خانم جان اسپند دود میکرد و برایشان میخوانند:اسپند دونه دونه،اسپند سی و سه دونه.بترکه چشم حسود.و بعد قربان صدقه ی خنده هایشان میرفت.اوایل پاییز بود که خانم جان گفت دلش هوای آقا جان را کرده.بچه ها مدرسه میرفتند و کمتر به او سرمیزدند.جز الهام که هرپنجشنبه شب میرفت آنجا و در اتاق چسبیده به حیاط،زیر کرسی میخوابید.شب های پاییزِ آن سال،الهام با صدای گریه های خانم جان میخوابید و صبح با صدای شبیه ِ ناله ی یاکریم ها بیدار می شد...جمعه شب ِآخر پاییز خانم جان زودتر خوابید.صدای گریه اش هم نیامد.صبح هم یا کریم ها او را بیدار نکردند...دلتنگی صدا نداشت.سرتاسر سکوت بود.خانم جان پیش آقا جان بود و یا کریم ها پیش خانم جان... سوز پیچید توی حیاط.توی خانه.در دلِ الهام...یا کریم ها کنار خانم جان خفته بودند...هوا سرد بود...زمستان شد...
عطیه میرزاامیری
پ.ن:ممنونم از الهام سلامتیِ عزیز که وسط این همه شلوغی و رخوت منو هل داد به سمت نوشتن...

۹۵/۰۳/۰۹