تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دچار یک فروپاشی نیمه عظیم موقت شده‌ام. خودم دلم را به این خوش کرده‌ام که بابت پی‌ام‌اس است. پی‌ام‌اسی که قرار است طولانی مدت باشد و کل ماه مرا در خودش ببلعد. گریه می‌کنم؟ زیاد. یواشکی. باشرم. یواشکی و شرمگین بودنم بابت این است که من هیچوقت در زندگی‌ام به خودم حق غمگین بودن نداده‌ام. چون هرچقدر بتوانم همدل و هم‌زبان خوبی برای دردهای بقیه باشم، در  عوض دشمن غم‌های خودم هستم. استاد بی‌اعتبار کردن و پوزخند زدن به اندوهم. متخصص گرفتن انگشت وسط به سمت پریشانی‌هایم. اخیرا سعی در اصلاح خودم کردم. چون کم‌کم سی ساله می‌شوم و شنیده‌ام تا سی سالگی آدم باید خودش را برای غرقه سازی در مشکلات آماده کند و این کار تنها با صلح با خود میسر است. فعلا دشمن غم‌هایم نیستم. شیر گرم می‌خورم روی گریه کردن‌هایم و آب جاری دماغم را با دستمال پاک می‌کنم، نه با سر آستینم. چون تابستان است و هوا خرما پزان و کسی که آستین بلند نمی‌پوشد که بخواهد فین فین‌هایش را با آستین پاک کند. پس من هم به آب دماغ و چشمم احترام می‌گذارم و آنها را با دستمال پاک می‌کنم. از اینها گذشته برای چه باید گریه کنم؟ تنها هستم؟ بیشتر از بقیه و کمتر از بقیه‌ی دیگر. خودم را در معرض قضاوت قرار می‌دهم. در معرض سنجش. سنجش برای اینکه بدانم چقدر دوست دارم و چند نفر دوستم دارند و تنها معیار برای محک زدن این حال و حس و هیجان، میزان دورهمی‌هایی است که می‌روم. آخرین دورهمی را به خاطر ندارم. آخرین جمع دوستانه را. آخرین قراری که برایش هیجان داشتم. آخرین باری که حوصله‌ام سررفته و با یک نفر دیگر برنامه چیده‌ام. این ها را پشت سرهم ردیف می‌کنم و استوری دوستانم را می‌بینم که در جنگل‌اند. در صحرا. در دریا. در دشت. در دمن. تنها هستم و راستش دیگر حالم از این عبارت بهم میخورد. دلم میخواهد بالا بیارم روی تمام جملاتی که به چنین عبارت و مفهوم و مضمونی ختم میشود. می‌بینید؟ من هنوز یاد نگرفته‌ام شکنندگی و طبیعی‌ترین عنصر وجودی روانم را بپذیرم.

۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۱
.

جوری به ساعت نگاه میکنم انگار برایم مهم است چه موقعی به خواب روم و چه موقعی از خواب بیدار شوم. چون من این روزها ترجیحم این است دائم در خواب باشم. خواب حالم را خوب می‌کند. پول حالم را بد می‌کند. چون من معتقدم از هرچه که داری باید نهایت استفاده را بکنی. خواب دارم و پول نه. پول هم داشته باشم قدرت خرید نه. برای همین است که از خواب نهایت استفاده را می‌برم و غم را می‌پیچانم لای ملاحفه‌ی فرضی‌ام و ساعت‌ها می‌خوابم. از خواب بیدار می‌شوم، چیزی می‌خورم و باز می‌خوابم. از تشنگی بیدار می‌شوم، بطری آب را سر می‌کشم و باز می‌خوابم. حتی در بیداری هم می‌خوابم. وقتی سرکار هستم هم خوابم. وقتی سرکلاس هم هستم. می‌بینید؟ خواب همیشه در مراجعه است. برعکس عشق و پول. دو دقیقه دیگر می‌شود 1:1 شب و من می‌توانم آرزو کنم که دوباره خوابم ببرد. چون آرزوها زودتر از آنچه فکرش را بکنید، به شما می‌رسند و شما به آن می‌رسید، آرزویم برآورده می‌شود و خوابم می‌برد. یک طوری می‌خوابم که در خوابم، هم عشق در مراجعه باشد و هم پول. هم صلح و هم صفا. هم دوستانم نزدیکم باشند و هم من نزدیک آنها. می‌خوابم و در خوابم قرار دارم. آلارم گوشی‌ام را به کار انداخته‌ام. لباس‌های نویم را پوشیده‌ام. کرم گران قیمت می‌زنم. عطر مخصوص دیدارهای مهمم را هم. کراوات هم اگر رویم می‌شد می‌زدم چرا که قرار مهمی دارم و در قرارهای مهم علاوه‌بر عطر و جوراب شیک، باید کراوات زد. این را از رییس جمهور کانادا یادگرفته‌ام و از فمنیست‎‌های دوآتیشه که می‌گویند عیبی ندارد زن‌ها هم مثل مردها تیپ بزنند. در خواب مثل فیلم فرندز، غم‌هایمان را با خنده و هرهر و کرکر کنار می‌زنیم و نهایتا با کمی گریه مشکلاتمان حل می‌شود. در خواب همه‌مان زندگی‌های بشاش اینستاگرامی داریم و می‌شاشیم به زندگی و هارهار چیلیک. در خواب نهایت جوراب‌هایمان سوراخ است نه دل‌ها و جیب‌هایمان. خواب غم‌های اجتماعی را قاطی غم‌های شخصی‌مان نمی‌کند. یا برعکس حتی. ما در خواب در سرزمین دیزنی‌ها هستیم. خوشحال و شاد و خندانیم و قدر دنیا را می‌دانیم. ساعت از 1 و 1 دقیقه گذشت. باید زودتر خودم را برای ساعت 1 و 10 دقیقه آماده کنم. تا آرزو کنم خوابم ببرد و با تمام شدن جمله‌ام، چشمانم بسته شود و خر. و پف.

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۹
.

کنترل اِی لپ‌تاپی که در روزنامه از آن استفاده می‌کنم، کار نمی‌کند. باید موس را بکشانم روی کل صفحه، صفحه آبی شود، کلیک کنم و گزینه کپی را بزنم و بعد بروم یک جای دیگر از از کنترل وی استفاده کنم. یک جاهایی وسط کشاندن موس، انگشتم اشتباهی میخورد به راست کلید یا حتی چپ کلید و کل کشیدن‌ها و آن نصفه نیمه آبی شدن صفحه، می‌پرد. صفحه پریده. حال و حوصله دوباره کشیدن و تلاش کردن ندارم. حال حوصله گرما را هم. حال و حوصله خودم را بیشتر. حال و حوصله آدم‌ها را بیشتر و بدتر. با هسته خرمایی که در دهانم هست بازی می‌کنم. از این طرف به آن طرف. بین دندان‌هایم فشارش می‌دهم. هسته خرمایی که عجزم را ریخته‌ام درونش. خوشحالم؟ اصلا. ناراحتم؟ ابدا. پس چه حسی درون دلم تاب می‌خورد و بعد مثل شنا در یک چاله فضایی به عمق قلبم نفوذ می‌کند؟ حس خسران؟ حس جاماندگی؟ حس خستگی ناشی از دویدن و نرسیدن؟ حس شکست؟ هیچ‌کدام و هرکدام. همه‌شان و هیچ‌شان. هزار پروژه دست نزده دارم. پروژه‌هایی که برای روزهای مبادا هستند. روزهای مبادا کِی هستند؟ روزهایی که گرم است و من تنها هستم و حوصله دیدار ندارم، حوصله فیلم و کتاب ندارم، حوصله دوست ندارم. پس چرا فکر می‌کنم در آن روزها حوصله نوشتن دارم وقتی که ندارم؟ پروژه‌ها روی دوشم سنگینی می‌کنند. مثل همین حسی که اسمی ندارد و روی دلم سنگینی می‌کند. مثل چربی‌های دور شکمم که سنگینم می‌کنند. مثل هوای گرمی که همیشه سنگین است و می‌افتد روی خُلقم و سنگین می‌شود و بپربپر می‌کند و بعد با تی‌پای مرا به چاه کوتاه مدت افسردگی که نه، به چاهی که نمی‌دانم چیست می‌اندازد. هسته خرما در دهانم است. صدای محکم کوباندن روی کیبورد همکارم و خودم در گوشم. صدای ابی که می‌گوید «امروز که محتاج توام جای تو خالیست» در هندزفری‌ام. حسی که نمی‌دانم چیست، در دلم. عینکی که از روزهای نوجوانی دارم به چشمم. انگشتر فیروزه‌ای که فرودین ده سال پیش خریدم، در دستم. و از دنیا تنها چیزی که می‌خواهم این است که کنترل اِی‌های زندگی‌ام درست شود و من بتوانم همه چیزهایی را که می‌خواهم انتخاب کنم، برشان دارم از اینجا و ببرم جایی که دوست دارم پِیست کنم.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۰
.

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۱
.