یه تیکه ی بزرگ پازلش،گم شد...
گفتم که مرگ دم دستی ترین چیز تو زندگیِ ادمِ.مقیاسش رو هم گفتم.گفتم که در فاصله ی بینِ با تسبیح به خواب رفتن تویِ شب و با صدای گریه بیدار شدن توی صبح،اتفاق میفته.همینقدر کم.و همینقدر یهویی...واقعیتش اینه که دیگه از خوابیدن میترسم...ازینکه خواب ببینم.چیزی که در مورد من تو خواب اتفاق میفته،تعبیرش نه وارونه ست و نه توی کتابا و قرآنا.تعبیرش خودِ خودشه.دیدن خون تو خوابام تعبیرش باطل شدن اون خواب نیست.ینی من صبح که پا میشم تو واقعیت یه ردی از ی خون ی جا میبینم...تعبیر گریه تو خواب برای من ینی گریه تو بیداری.نه اینکه شادی و خنده...باید تو همون خواب موضع گریه م مشخص بشه.باید تو همون خواب بفهمم از خوشحالی بوده گریه هه یا از غم.تا وقتی بیدار میشم بدونم قراره اتفاق خوب برام بیفته یا اتفاق بد...من دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و از گریه م و شدت بی تابی به خودم میپیچیدم.دستام رو بهم میمالم و پریشونم...صبح که از خواب بیدار شدم انگار شب قبلش اونقدر ورزش کرده بودم که از شدت بدن درد و انرژی تلف شده تو خواب نمیتونستم پاشم...همه چی به ظاهر اوکی بود.با ز نشستیم صبونه خوردیم...وقتی گوشی ش زنگ خورد و رفت بیرون میدونستم دارم قدم به قدم به خوابم نزدیک میشم.برای اولین بار رفتم پیش ِ کسی نشستم که داشت با گوشیش حرف میزد.دو دیقه بعد با قیافه ی وحشت زده ش بهم نگاه کرد و گفت:بهم دروغ میگند؟گفتم اره...تعبیر شد...اتفاق افتاد...یکی از جمع شون کسر شد...میون اون همه گریه های آروم وقتی داشت میگفت دیگه صداشو نمیشنوم.وقتی داشت میگفت آخه چیزیش نبود که.وقتی داشت میگفت بابام و داداشام تنها شدند.من بیشتر از اون گریه میکردم،من مثل توی خوابم دستام رو از شدت پریشونی بهم میمالیدم،من زار زار گریه میکردم و میگفتم:انصاف نیست مامانا زودتر از بچه هاشون بمیرند...همینطور که از شدت گریه صورتم میسوخت میگفتم برا چی مامانا میمیرند؟...ترسی که ز داشت،ترس منم بود.ترسی بود که هیچوقت نتونستم به زبون بیارم.ترسی که از روز اولی که اومدم اینجا باهامه.وقتی داشت تو اشکای درشتِ آرومش میگفت همیشه میترسیدم تا وقتی نیستم و خوابگاهم ی اتفاقی تو خونه بیفته،من بدنم لرزید.ترس مشترک من با اون.........خب اگه مینوشتم همون اول که مامان هم اتاقی م فوت شد،شما نهایت سر تکون میدادید و اعلام تاسف میکردید و شاید تو دلتون میگفتید که زیادی شلوغش کردم.اما واقعیت دردناک تره.اینکه وقتی یکی خبر مرگ مادرش رو،یکدفعه ای میشنوه،تو توی اون موقعیت و اون لحظه نزدیکترین آدم بهش،باشی...الان سه تا گردوی بزرگ توی گلومه...دارم خفه میشم...