تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

راستش این اواخرِ تهران بودنم، آنقدر اتفاقات عجیب و درهمی برایم افتاد که با میل و رغبت سوار اتوبوس شدم و به اصفهان برگشتم. اتوبوسی که می‌دانستم آخرین بار است که من دانشجوی آن هستم و مِن بعد اگر سوارش شوم مسافرم. یک مسافر واقعی. بعدتر هم هر وقت به تهران فکر می‌کردم حفره‌ای درونم بود که از دلتنگی نبود. حفره‌ای که چیز در آن غل‌غل می‌کرد و مرا از دوست داشتن و حس نزدیک شدن دوباره به آن شهر، دور می‌کرد. اما چند روز است که دل تنگ شده‌ام. دل تنگ پرسه زدن‌های بی‌دلیلم از میدان انقلاب تا پل کریمخان. از پرسه زدن‌های نزدیک عیدم در آریاشهر. از پیاده روی‌های از ونک تا فاطمی‌ام. از کشف کافه‌های جدید. از دلتنگی‌های خیابان‌های تاریک. از گره خودرن دودهای غلیظ ماشین‌ها در دود سیگارها. از بستنی خوردن‌های یکهویی در بستنی شاد کنار دانشگاه هنر. آنقدر دلم برای آن شهر لعنتی تنگ شده که گویی هیچ وقت هیچ دشمنی‌یی با من نداشته!

تهران پدرسگ خیلی خوب بلد است جوری با آدم تا کند که اگر بدترین بلاها را سرت آورده، بعدها از زور دلتنگی برگردی به آن و بگویی: بخشیدمت!

۹ نظر ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۱:۰۳
.

از نوشته‌های بدون فکر:


بحث صبح جمعه‌ی امروز من و مادرم در مورد این بود که چرا به ما یاد ندادی الکی معذرت خواهی نکنیم؟!

همینقدر خنده‌دار است که من از بچگی برای کوچیک‌ترین چیزی که فردی را ناراحت می‌کرد، عذرخواهی می‌کردم. چرا؟ چون از ناراحت شدن او می‌ترسیدم؟ از اینکه مرا ترک و طرد کند می‌ترسیدم؟ عذرخواهی را وظیفه‌ی خود می‌دانستم؟ مامور رسیدگی به ناراحتی‌های بی‌جا و باجای اطرافیانم بودم؟ عذر می‌خواستم تا او را بیخیال‌کدورت کنم؟ از قهر بعدش واهمه داشتم؟ یا چه؟

جواب واضح است. همه‌ی این‌ها.

در دلم باز شد و به مادرم گفتم من در طول این ۲۶ سال زندگی چقدر بیجا عذر خواسته‌ام. چقدر زیادی شل و نترس بوده‌ام در مقابل معذرت خواستن و چقدر از آن طرف پشت بام طلب بخشش افتاده بودم.

افتاده بودم و مخم پاشیده بود کف زمین و خودم این را نفهمیدم.

مخم پاشیده بود کف زمین، خون از تمام بدنم سرازیر بود و عذر می‌خواستم.

آخ دوست عزیز ببخشید که سرفه کردم و آرامش تخمی شما را به هم زدم.

دوست عزیز ببخشید در این رابطه من چند باری دلخوری‌ام را به رویتان آوردم و نمی‌دانستم شما نازک دلید و طاقت ندارید کسی ازتان گله کند.

دوست عزیز ببخشید که من عصبانی می‌شوم. خب می‌دانید من هم آدمم. گاهی دلخور و عصبانی و وحشی می‌شوم.

ارباب مرا ببخش. مرا ببخش که ظرفیتت اندازه‌ی تخم ماهی نیست و من این را فراموش کرده بودم و ناگهان شوخی‌یی با شما کردم.

قربان ببخشید ازینکه شما بی‌شعوری بیش از حدتان کلافه‌ام کرده و از یاد برده‌ام کسی که در این ارتباط باید فرمان‌بردار باشد من هستم، نه شما.

جنابعالی منظوری نداشتم. یک غفلت آنی بود.


طنز نیست. اصل ماجرا همین است. من همیشه طرف عذرخواه قضیه بودم. خنجر از پشت در کمرم فرو رفته بود و محتویات داخل شکمم روی زمین انگشت وسط‌شان را به من نشان می‌دادند، اما من می‌گفتم عذر می‌خواهم که استخوان‌های سفتی دارم و شما را در فرو بردن این خنجر اذیت کرده‌ام.

اجازه دارید بابت این رفتار نابالغ ناپخته‌ی کال بوگندوام پکی به سیگارتان بزنید و در دل یا حتی بر زبان بگویید: اسکول. بهت نمیادا. مغرورتر از این حرفا به نظر می‌رسی.

ولی خب یادتان نرود خودتان هم تا سنی شاشو بودید و بدون در نظر گرفتن شرایط و موقعیت‌ها بوی گند راه می‌انداختید.

از یک جایی به بعد فهمیدید هر نکته جایی و هر کاری مکانی دارد.

تا اتمام ۲۶ سالگی‌ام مانده. اما علی الحساب اسکار، نوبل، گلدن گلوب و هزاران جایزه‌ی در خور شأن را به اوایل این سن و سالم می‌دهم که مرا کوباند روی زمین و از نو ساختم!

یادم داد در اخلاق هم شاشو نباشم. عذرخواه رفتارهایی نباشم که تنها نیازمند بی‌محلی و پشت کردن است.

یادم داد این واکنش دفاعی فرافکنی جابه‌جایی مزخرف  را کنار بگذارم.

اینکه احترام قی شده از جانب کسی را با احترام بیش از حد جبران نکنم.

یادم داد عذرخواهی بی‌جا گاهی باعث ارتباط ارباب بردگی می‌شود. ارباب نکنم در برده شدنم!

اوف پسر! راه سختی را رفته‌ام. خسته ام. نفسم گرفته و نیاز دارم حمام کنم و روح و مغزم را بشورم و همین‌طور که با گوش پاک کن به جان گوش روحم افتاده‌ام لیوان آب لبوام را به سلامتی دیر بزرگ شدنم بالا بکشم...


۰ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۵:۴۹
.

ظهر، وسط بارون توی یه کافه‌ی خیابونی، روی صندلی کنار پیاده‌رو با دوستم نشسته بودم و داشتم کاپوچینو می‌خوردم.

از دور یه دختری داشت میومد و بهم نگاه می‌کرد.

وقتی نزدیک شد گفت شما عطیه هستی؟ عطیه میرزاامیری؟

گفتم بله.

گفت من سال‌هاست وبلاگت رو می‌خونم. پا شدم باهاش دست دادم و دعوتش کردم بیاد قهوه بخوره باهامون. که دعوتم رو رد کرد. اما یکم وایساد‌ و باهام حرف زد.

خواستم ازتون تشکر کنم.

از تک‌تک‌تون.

ازینکه بهم حس ارزشمندی می‌دید همیشه.

ازینکه ندیده منو دوست خودتون می‌دونید.

ازینکه بهم خیلی چیزا یاد میدید.

حتی ازتون ممنونم اگر گاهی بهم بدوبیراه گفتید و متلک انداختید.

اینو از صمیم قلب و صادقانه می‌گم.

ممنونم ازتون که بهم حس ارزشمندی می‌دید.

براتون زیر این آسمون پاک و خوشبو دعا می‌کنم که دلتون به آدما و چیزای سالم و متعادل گره بخوره❤️

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۲:۲۹
.

صبح‌های قبل از علی‌الطلوع بابا جوری می‌ایستد پایین پله‌ها و برای نماز مرا صدا می‌کند که تا قبل از آن هیچوقت چنین لحن و گفتاری را از او ندیده‌ام. این را همین چند وقت پیش فهمیدم. تا قبل از آن فکر می‌کردم در خلسه‌ی خواب و بیداری آن کلمات را می‌شنوم یا شاید در یک خواب ناز و دیدن یک رویای نزدیک به واقعیت هستم. پایین پله‌ها می‌ایستد و جوری مهربانی‌اش را بر روی زبانش می‌آورد که بارها به سرم زده صدایش را ضبط کنم. "عطیه جونم! آ قربون قدت. پاشو دیگه!"

توجهی نمی‌کنم. صدا باز می‌آید. بدون ناامیدی و حتی با لحنی دوچندان عطوفت‌بار جملات را ادا می‌کند:

"عطی جونم! تپل من! پاشو نمازت قضا می‌شه‌ها!"

دل کندن از رختخواب سخت است. اما این دلیل عدم نمایان کردنم به بابا نیست. ادای مهربانی‌اش در قالب کلماتی که شنیدشان باعث می‌شود تا لنگ ظهر بخوابم و گوش‌دادن به تمام عشقی که تا قبل از آن، آن‌ها را در قالب کلمات در مسیج‌ها و نامه‌هایش خوانده بودم، باعث می‌شود روی تخت بنشینم و گوشم را تیز کنم. انگار‌ شنیدن چند دقیقه‌شان‌ با گوش‌های تازه از خواب بیدار شده، به آن خواندن‌های سال‌های گذشته، اعتبار می‌بخشد.

صدا صبورانه ادامه دارد.

باید برای چنین صبر و رأفتی پاداش داشته باشم.

بیدار شدن و اولین سلام صبحگاهی انگار که بزرگ‌ترین و در عین حال ناچیزترین پاداش و شادباش من برای بابایی‌ست که صبح‌ها از بیان عشقش خجالت نمی‌کشد و آنها را صادقانه به زبان می‌آورد...

مثل پیرزنی که برای تبریک شادباش ازدواج پسر پادشاه، تنها گلدان شمعدانی طاقچه‌ی خانه‌ی کاه‌گلی‌اش را می‌برد...

_عطی جونم بیدار شو.

+بیدار شدم بابا. سلام.

۶ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۰
.