تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

اگه دوست دارید در مورد بیماری اوتیسم بدونید  و براتون جالبه که بدونید این بیماری که جدیدا اسمش سر زبونا افتاده چیه؛من توی چند بخش هر هفته در موردش نوشتم.میتوتید لینک زیر رو بزنید،و وارد سایت بشید و در مورد این بیماری بخونید:)

اینجا

۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۴
.

برایم پیام واریزی آمد.همین چند دقیقه ی پیش.پشت بندش هم پی امی گرفتم مبنی بر اینکه حقوق این ماهتان واریز شد...مبلغش آنقدر کم است که بدون اغراق اگر تا سر کوچه بروم همه اش خرج می شود.اما مهم نیست.مهم این است که،با چیزی که از بچگی به آن چسبیده ام و تنها آرام بخش من است(نوشتن) قرار است حسابم پر شود...آنقدر پر که تا چند ماه دیگر همه اش را بگذارم جلوی کسی و مهر ویزای فلان جا را بگیرم و یا اینکه بتوانم با پولی که خودم در به دست آوردنش سهیم بوده ام برای مامان و بابا و عرفان چیزی بخرم...خوشحالم.به اندازه ی وقت هایی که در مسابقات داستان یا خاطره نویسی مدرسه و دانشگاه،رتبه می آوردم...


پی نوشت:برای همه تان دستمزدهای با برکت میخواهم....شما هم برای من همین برا بخواهید:)

۲۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۲
.

تمام دیشب خواب جنگ دیدم.خواب دیدم با پای برهنه توی کوچه ها میدویدم و فقط عرفان را صدا میزدم...از خواب پریدم...بعد از نفس نفس های زیاد ناشی از ترس باز خوابم برد و باز ادامه ی خواب را دیدم.شبیه فیلمی ترسناک جلو می رفت.در تمام مدت میدویدم و پشت سرم سپاهی با تفنگ دنبالم بودند.قسمت آخر خوابم من تنها گوشه ای نشسته بودم که طوفان شد.شبیه زنان جنگ زده ای بودم که تو تلویزیون دیده ایم.با چادری سیاه و صورتی پر از خاک و چشمانی که به تنهایی غم بودند....

صبحی که از خواب بیدار شدم قلبم درد میکرد...

الان هم قلبم درد میکند...به گمانم خوابم جایی میانه ی چارراه استانبول خیابان جمهوری،تعبیر شده است...

۶ نظر ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۸
.

عمویی دارم که بر طبق شواهد و اسناد و راویان از همان دوران طفولیتش کتاب خوان بوده.آنقدر کتاب میخوانده که اگر حرف از اپاندیس درد بزنیم برایت شونصد مقاله ردیف میکند و اگر بگویی سلمانی محل موهایم را زشت کوتاه کرد در باب اولین آرایشگر حرف میزند.الغرض اینکه شما کافیست بشینی و با او شروع به صحبت در مورد کتابی کنی.آخر سر خودت با خودت درون خودت به این نتیجه میرسی که چقدر خنگ و کتاب نخوانده ای!قشنگ مخت را در فرغون میگذارد بسکه لامصب باسواد است...هر بار هم یک کتاب معرفی میکند و میگوید:ببین این کتابو حتما بخونیا!بعد ازت میپرسم خوندی یا نه!...امشب هم بحث سر کتاب های امیرخانی بود.(وجه مشترک مان این است که جفت مان امیرخانی و قلمش را دوست داریم و عاشق سفریم!)...آخر سر هم کتاب قیدار امیرخانی را برایم آورد و گفت:بیا برو اینو بخون.با چشمانی که از خوشحالی برق زده بود بادی در غبغب انداختم و گفتم:من اینو خوندمش!کتاب روی هوا خشک ماند.آرام آرام اوردش پایین و ضربه ی نهایی را زد:بده به کسی که نخونده!رفیق کتابخون اهل مطالعه داری که؟!بده به همون اگه نخونده!


۹ نظر ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۳
.

حقیقت این است که دیگر منتظرش نیستم

و میدانم حالا که منتظر نیستم،به من برمیگردد!

هیچوقت این قانون را فراموش نکنید.وقتی در حال بدو بدو برای چیزی یا کسی هستید به همین میزان از شما فرار میکند.

کافی ست این همه دویدن دلتان را بزند!و دست از به دست آوردنش بردارید...در کسری از چند روز در آغوش شما می افتد!

۹ نظر ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۶
.
۲۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۱۷
.

حقیقتا آدم ها وظیفه ندارند که همه ی دیگران حاضر یا غایب در زندگی شان را دوست داشته باشند.شاید این امر بدیهی باشد که ما به هیچ عنوان نباید در حق هم بدی بکنیم.چه از یکدیگر خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید!راستش زندگی در خوابگاه دارد مرا با این حقیقت آشنا می کند.از 80 درصد از بچه های سوئیت به هیچ عنوان خوشم نمی آید.بلکه حتی گاهی از بچه بازی و ارتباط نگرفتن شان،بدم هم بیاید.اما همین برایم به تنهایی کفایت میکند که اگر از کسی بدم بیاید هم باید زندگی مسالمت آمیز در کنارش را یاد بگیرم.چرا که من مسئول تربیت بقیه نیستم و گاهی از توان زمانه بر نمی آید که تمامی خوش آمدهای تو را کنارت بچیند تا دلت را به دست بیاورد.الغرض اینکه بغیر از یکی دو نفرشان بقیه شان گاها حالم را بهم میزنند اما تمام تلاشم این است که حسم جایگزین اصول اخلاقی ام نشود...والسلام:)

پ.ن:بدون نت.با گوشی نوشته شد.باشد که عشق و علاقه ام نسبت به وبلاگ نویسی در تمامی مراحل ثابت شود!

۱۲ نظر ۲۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۰
.

+یادت نره که دوستت دارم ♥️

تو هم نباید یادت بره

+که دوستت دارم؟

که دوستت دارم

۲۲ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۸
.

از کل قسمت ها و سکانس های فیلم me before you آنجاهایی را دوست داشتم که کلارک به ویل میگفت:"یه حرفی بزن".این سوال بی مقدمه که خیلی وقت ها خودم از خیلی ها میپرسم.وقت هایی که حالم خوش نیست برمیگردم و به هرکسی که اطرافم هست و یا میدانم پشت گوشی حاضر است میگویم:"یه چیزی بگو.هرچی".و خب در بیشتر مواقع چیزهایی را میشنوم که نباید.چیزهایی که حالم را هیچ تغییری نمی دهد."نمیدونم چی بگم" "دستم بنده" "آخ ببخشید گوشیم نبود پیشم" "باز تو این سوال رو پرسیدی" "چی بگم آخه؟" "پول میخوام"...خب درست است که این بین توقعی نباید باشد که دیگران مجبور باشند با حرفی،یادداشتی،عکسی،شعری،آهنگی حالم را روی مدار سینوسی به بالا پرتاب کنند...چیزی که میخواهم بگویم این است که به قسمت هایی که کلارک و ویل بی مقدمه به هم میگفتند"یه حرفی بزن" حسودی میکردم.حسودی همراه با یک حس خوب.که آنها هم شبیه به من ازین دست سوالات تقریبا احمقانه میپرسیدند.با این تفاوت که برای آنها شخص خاصی وجود داشت که برای پرسیدن این سوال،دست روی آن یک نفر بگذارند! و چیزی بشنوند که حالشان را خوب میکند.هرچند یک کلام مزخرف...

"یه چیزی بگو.هرچی"....

۱۲ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۷
.

معشوقی داشته باشم به اسم "زهیر"...

پ.ن:دلیل خاصی نداره.از آهنگ بعضی اسما خوشم میاد!

۱۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۶
.