از کنار روسری فروشی رد شوی.روسری پشت ویترین چشمت را بگیرد و مرا داخل آن فرض کنی.بالفور روسری را برایم بخری.فردا به یک بهانه ای مرا ببینی.آخر سر دل دل کنی و روسری کادو پیچ شده را بگذاری در دستم.کادو را با ذوق باز کنم.روسری را ببینم و چشمانم برق بزند.خواهش کنی روسری را همانجا سر کنم.توجه نکنم.بیشتر التماس کنی.قبول نکنم.چشمانت را ریز کنی و بیشتر پافشاری کنی.با احتیاط روسری را عوض کنم و روی سرم بندازم.سریع موهای کنار گوشم را ببرم داخل روسری جدید.لبخند از لبت نیفتد.لبخند از لبم نیفتد...روسری بوی تو را بدهد.شانه هایت بوی موهایم را...
از نوشته های یهویی میان کتاب خواندن:
قسمتی از کتاب تصرف عدوانی، نوشته ی لنا آندرشون هست که زن ِ قصه به این فکر میکند که:"همه چیز نشان از این داشت که آن رابطه بیشتر؛امکانی برای آسودن است،تا رابطه ای عاشقانه""...
ساعت ها روی این قسمت توقف کردم.به این فکر میکنم که واقعا چند درصد از رابطه های ما این مدلی ست؟چند نفرمان بابت تنش و شکست رابطه قبلی به رابطه ای جدید پناه آورده ایم؟به رابطه های نصفه نیمه ای فکر میکنم که همه ی حس هایشان روی هواست.به آدم های چند روزه ی شارژی که نه دوست داشتن شان مشخص است نه دوست نداشتن شان.با دست پس میزنند و با پا پیش می کشند...یاد تمام رها شدن هایی می افتم که یک نفر در آن قربانی ست.کسی که دل بسته، غافل از اینکه در آن رابطه همه چیز رد و بدل شده،جز عشق...
دلم؟!شبیه لباسی چروکیده بین یک مشت رخت چرک ته کمد است...
نشسته ام به خواندن معنای سوره ی انبیاء...
گمانم تنها پناه همین بود...
*و یاد آر حال ذکریا را!
هنگامیکه خدا را ندا کرد که بارالها مرا تنها وامگذار که تو بهترین وارث اهل عالم هستی.پس ما هم دعای او را مستجاب کردیم...
*و یاد کن حال ایوب را وقتیکه دعا کرد که ای پروردگار!مرا بیماری و رنج سخت رسیده و تو از همه مهربانان عالم مهربانتری...پس ما دعای او را مستجاب کردیم و درد و رنجش را برطرف ساختیم و به لطف و رحمت خود اهل و فرزندانش را باز به او عطا کردیم....
خدا/سوره ی انبیاء
"در پناه تو" در برهه ای از زمان شروع به پخش شد که خاله درگیر یک گیر و داد عاطفی بود.هیچوقت یادم نمی رود،زمان هایی که سریال پخش می شد خانه ی بابا بزرگ در یک سکوت عجیبی فرو می رفت که تنها صدای فیلم و نفس های خاله شنیده می شد.بچه تر از آن بودم که بخواهم ماجراهای عشقی را درک کنم اما فکر میکنم اوج بلوغ عاطفی من زمانی بود که در یکی از صحنه ها؛خاله بلند بلند شروع به گریه کرد.آنقدر گریه اش سوزناک بود که همه ی چشم های خیره به تلویزیون،روی اشک های بی پناه او زوم کرده بودند...
"در پناه تو"برای من بچه فسقلی اوایل دهه ی 70 ینی گریه های خاله برای عشقی که هیچوقت پناهی نداشت...هیچوقت...
جوهرچی،نوستالژیک قوی آن سال ها بود و هست...یعنی رژه ی دسته جمعی خاطرات آن سال ها...یعنی اشک های خاله...یعنی اولین باری که به معنی"عشق"فکر کردم...
قسمت دوم و ارزیابی های ساده در مورد کودک اوتیسم را بخوانید.
اگر میخواهید تشخیص دهید که کودکی اوتیسم دارد یا نه کافی ست به مطلبی که من نوشته ام ،نگاهی بیندازید....
پ.ن:اگر میدونید این مطالب من به درد کسی میخوره لطفا لینکش رو براش بفرستید:)
از نوشته های یهوییِ سوئیت 10 ، اتاق 1:
یک:قبل از خوابگاهی شدن به این فکر میکردم که آدم ها ،آخرین روزها را در خوابگاه چطور دوام می آورند؟چطور میتوانند از شدت غم تاب بیاورند که "آخرین روز است در خوابگاه هستند"، "آخرین روز است دوستشان را میبینند و او می رود به شهر یا شهرستانی که معلوم نیست چه وقتی گذرت به آنجا بیفتد تا بتوانی باز دیداری تازه کنی"، "آخرین باری ست که یک خاطره را می توانی رقم بزنی"، "آخرین باری ست که میتوانی تا دیروقت با چندین و چند دختر دیگر کف زمینی به اسم خوابگاه، بنشینی و حرف بزنی"، "آخرین...."و ....تمام شدن اتفاقات خوشایندی که میدانی احتمال خیلی خیلی کمی به تکرارشان هست،چقدر غمناک بنظر می آید...
دو:آخرین صحنه ها جلوی چشمم می آید.آخرین صبحی که رویا را دم در اتوبوس دیدم.آخرین باری که نگین را دم نمازخانه دیدم.آخرین باری که نفیسه آمد وسایلش را جمع کرد و رفت.و امروز آخرین باری که هم اتاقی ام را دیدم...با زهرا یکسال تمام هم اتاقی بودم که گاهی حتی بیشتر از یک هم اتاقی باهم رفاقت کردیم.شب هایی که از سرکار می آمد برایش چایی می آوردم و روزهایی که من امتحان داشتم برایم ناهار درست میکرد.وقت هایی که همه مان سرمان توی گوشی هایمان بود داد میزد که:بیاین باهم حرف بزنیم.سرتونو بگیرید بالا از توی این گوشی هاتون!...آن شب زهرماری که مادرش توی بیمارستان بود و ما با تسبیح های در دست مان خوابمان برد و صبح با صدای زمین خوردنش از مرگ مادرش،بیدار شدیم. آن ظهر نحسی که دنبال بلیط هواپیما گشتیم تا روانه اش کنیم برای رفتن به شهرشان برای مراسم مادرش.وقت عروس شدنش.وقتی ماه رمضان توی گرما راه افتادیم توی شوش و مولوی برای خرید جاهازش.وقت هایی که با هم سحری میخوردیم و هرموقع سر افطار در اتاق را باز میکردم سفره ی رنگارنگی چیده بود...تمام شد.حرف از یکسالگی این دوستی نمیزنم.که گاهی عمق خاطره های یک دوستی آنقدر زیاد است که انگار سی سال است این رفاقت قدمت دارد....زهرا امروز برای همیشه از تهران رفت.تا دم در بدرقه اش کردم و آنقدر ایستادم که محو شد.قبل از رفتنش گفت:ازین دلم گرفته که واقعا نمیدونم کِی قراره برگردم و کِی دوباره میبینمتون.خوابگاه بدی زیاد داره ولی وقتی دور میشی فقط خوبیاش میاد جلوی چشمت و همین دلتنگت میکنه.بهش گفتم:دل آدم برای چیزی که میدونه دیگه هیچوقت تکرار نمیشه، تنگ میشه و حتی میگیره.مثل هم اتاقی بودن با تو...مثل کشیدن بار ِ صفت ِخوابگاهی بودن...
سه:به موقتی بودن آدم ها در زندگی ام ایمان آورده ام.به اینکه امروز هستند و شاید فردا نباشند و حتما فرداها نیستند.به اینکه چقدر بیشتر از اینکه برای دیگران زندگی میکنیم،باید برای خودمان زندگی کنیم.حالا که راحت دست در گردن هم می اندازیم و میگوییم خداحافظ و بعد هم دماغمان را بالا میکشیم تا اشک هایمان نریزد،باید کمتر وابسته شویم و بیشتر دل بسته....باید خودم را بتکانم و بیشتر و بیشتر خاطره بسازم.که سال ها بعد دلم برای زندگی الانی که دیگر تکرار نمی شود،چقدر تنگ می شود.چقدر میگیرد...
دوست دارید موقع کفش خریدن چه چیزایی رو از فروشنده بپرسید تا از خریدتون مطمئن باشید؟
دلتون میخواد به واسطه ی اطلاعات تون یه خرید دلچسب کفش اسپرت داشته باشد و سرتون کلاه نره؟
مطلب من که واقعا براش وقت گذاشتم و از طریق گزارش میدانی از چند تا کفش فروشی پرسیدم رو بخونید:) نظرم بدید برام:)
از طریق این لینک
اگه حوصلتون سررفته بود و هوس سینما کردید،برید این فیلم رو ببینید.ولی اگه کلا بین کافه رفتن،پیاده روی،خرید و... با سینما رفتن، تردید داشتید من بهتون پیشنهاد میکنم برید پیاده روی....در کل دیدن این فیلم ضرری نداره،ندیدنش هم همینطور...نمره ی بالای بازیگری این فیلم رو هم من به پگاه آهنگرانی میدم...همین دیگه...