تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی فکرِ بی فکر:

خب میدانی خودآ،این یک مکالمه ی خیلی جدی ست.یک مکالمه چدیِ یک طرفه که فقط من حرف میزنم.حرف میزنم و بعدش از تختم پایین می آیم و به سراغ کارهای دیگرم میروم.و بعد تو را میگذارم تا فکر کنی.روی تک تک کلماتی که روی ِ دلم است و نه به زبان می آورم و نه به روی کاغذ...حرف هایی که الان هم میزنم،حرف نیستند،غر ند.تو خدایی و ظرفیت شنیدن غرها را داری.ظرفیت شنیدن و خواندن حرف هایی که روی دل تلنبار شده اند اما خودِ حرف های دل نیستند و بدون فکر به زبان می آیند...میدانی رفیق همین الان هم،از آنجایی که هیچ حریم شخصی یی در خوابگاه ندارم،هیچ مامنی برای دادها و اشک هایم ندارم،هیچ پناهی برای بغض هایم ندارم،باید مواظب باشم اشک هایم بی اختیار روی صورتم نریزند...درد؟نه ندارم.آدم که حتمن نباید دردی به دلش باشد که حرف بزند،گریه کند،و غر بزند.اما خب راستش خسته ام.نه از درس و غربت و سختی و تنهایی.از زندگی ِ پوچی خسته ام که هرروز که از خواب بیدار میشوم به این فکر میکنم که اگر امروز عمرم تمام میشد،به هیچ جای دنیا برنمیخورد.وقتی به مرگم فکر میکنم تنم نمی لرزد که ای وای من کارهای ناتمامی دارم.از زندگی ِ خوبی خسته ام که معلق است.که نمیخواهم بزرگ شوم.مقاومت میکنم در برابر فهمیدن تو...بله.در برابر تو مقاومت میکنم.ببخش رفیق من آدم بی ادبی هستم و الان لازم دیدم بگویم:فاک به من و فهم من.که هرروز تو به من سلام میکنی و من جواب سلامت را نمیدهم.نشنیده ات میگیرم.خب مقصر همه جانبه من نیستم.آنقدری هم گستاخ هستم که تو را هم مقصر بدانم.بله!تو هم مقصری.چرا ان الانسان لفی خسر؟!چرا هورمون های زنانه؟!چرا ژنتیک؟چرا خشم؟چرا حسد؟خدایا چرا من باید...شنیدی؟!این نقطه چین ها را توی گوشت گفتم.ینی با چشمانم گفتم.لازم نیست همه چیز گفته شود.اسمت لطیف است؟لطافت داری؟خب کمی هم لطافت روح مرا بگیر برای خودت.خیلی ممنون.من به اندازه ی کافی صرف کرده ام.لطیف جان زندگی ام به مویی بند است و میخواهم تو به دادم برسی.اصلا اصل ماجرا را بگویم:نازم را بکش.خود خودت نازم را بکش.من خیلی وقت است دیگر نه دختر بابایم،نه نازکشم مامان است.بزرگ شده ام و دلبری هایم گندیده...اصل قضیه این است که تنهایم.لطفا تو نازکشم باش...بلند شوم بروم.اشک هایم پرروگی کردند و بی اجازه ریختند پایین.هم اتاقی ام نباید اشک های دختری را که دیشب یک ساعت ترکی رقصید،دختری که همیشه میخندد،را ببیند...بلند شوم بروم...بیا دنبالم...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۶
.

تو از رنج‌های من برایِ فراموش کردنت چیزی نمی‌دانی
هیچ کس نمی‌‌داند
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم
خودم با خودم حرف می‌‌زنم
می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.
 
شب‌ها،
 این شب‌هایِ تاریکِ طولانیِ بی‌ پدر،
حرف‌های تو،
آخرین حرف‌های تو،
شکلِ یک سگِ هار می‌‌شوند
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا می‌‌درد
و می‌‌درد
و می‌‌درد...
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم.
 
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می‌‌شوم
هنوز آرزو می‌کنم فراموشت کنم.
چنگ می‌‌زنم به ته مانده ی اراده‌ای که دارم
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می‌کنم
التماس،
التماس،
التماس...
 
کسی، چیزی، نیرویی، باید مرا از مراجعه
از تکرارِ یک اشتباه باز دارد.
کسی‌ باید مَنع‌م کند از این عشق
از این حس ِ مسموم
از این حقارتِ پی‌ در پی‌ که تو دچارم می‌کنی‌
کسی‌ باید مرا از این وابستگی
از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد
... آه بیزارم از خودم
بیزااار
بیزاااار.
+نیکی فیروز کوهی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۵۷
.

گفتم:

دلم میخواد یکی ک فکرشم نمیکنم بهم پیام بده،هرکی،فقط من هیجانی بشم...هیجانی بشم از بودن یهویی ش

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۶
.

عشق،با خودش معحزه می آورد.لبخند می آورد.حال ِ آدم را خوب میکند.عشق حتی باعث میشود تو با وجود یک پای مصنوعی و یا سرطان ریه تمام پله های یک ساختمان بزرگ را بالا روی و در انتها،کسی را که دوست داری،یکدفعه ببوسی...عشق حال آدم را خوب میکند.حتی اگر بدانی فقط یک روز دیگر زنده ای...عشق تو را سرپا نگه میدارد،با لبخندی روی صورت اشکی ات،حتی اگر دنیا انطور که میخواهی پیش نرود...

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۴
.
+بسه دبگه.سرم درد گرفت.تروخدا تمومش کنید.
این دیالوگ نه از روی عصبانیت است نه از روی بی حوصلگی...من را تصور کنید که از شدت خنده ی متوالی،روی زمین پخش شده ام و دستم بر سرم است و دیالوگ بالا را با جیغ،جیغی ناشی از خنده میگویم...بعد از اینکه از نفس افتادم،بیحال پخش زمین میشوم و تا مدتی بصورت ریتمیک و بیحال به خندیدن ادامه میدهم...بعد از خستگی و تبادل اینچنین انرژی یی،چشمم بسته میشود...
سه دخترِ دیگر ِ هم اتاقی ام را هم،با همین پوزیشن تصور کنید...
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۴
.

یک نشست ِ خیلی بیخود توی نمازخانه ی خوابگاه بود.از قبلش هی آمدند در ِ اتاق را زدند و گفتند بیایید.مرا به دادن خوراکی در حین برگزاری مراسم ،ترغیب کردند.با تمام خستگی و دردی که در ناحیه ی شکم و کمر داشتم،با تمام ضعفی که در دست و پایم داشتم،با تمام عربده هایی که نگهبان خوابگاه توی بلندگو کشید که ایهاالناس،به نمازخانه بروید و در نشست شرکت کنید،با تمام ِ تمام این ها به نمازخانه رفتم...از بحث مزخرف ِ شناخت قبل از ازدواج نمیخواهم بگویم،فقط شما تصور کنید ده پونزده دختر که گِرد هم نشسته اند.لباس های دخترانه پوشیده اند،موهای هرکدام یک مدل و یک رنگ است...نه نه .این ها هم اصلِ حرفم نیستند...تصور کنید همین ده پونزده دختر،هر کدام یک لهجه و گویش دارند...ده پونزده لهجه ی متفاوت و شیرین و قشنگ از هرکجای ایران...از کرمانشاه تا شیراز...از تبریز تا یزد...از اصفهان تا مشهد...از رشت تا کرمان...این شگفت انگیز نیست؟زیبایی دورتا دور نمازخانه برایمان خودنمایی میکرد...بیخیال بحث های مزخرف و تخمیِ پیش از ازدواج...

۶ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۱
.

شکوه مرد...جمعه مامان صدایم کرد که بروم پائین.شروع کرد از خاطرات قدیمی گفتن و ربطش داد به شکوه و آخر سر گفت که او دانشجوی یزد بوده و دو سه شب پیش بر اثر تصادف مرگ مغزی شده و تا یک زمان محدودی میتوانند اعضایش را اهدا کنند وگرنه ممکن است خیلی زود علائم هشیاری اش را از دست دهد و...پارسال اینها توی عقد مجید دیده بودمش.بعد از قرنی.یعنی ندیده بودمش،نشناخته بودمش تا اینکه بلند شد رقص چاقو برود که همه گفتند این شکوهه...ده پونزده سال پیش توی اتاق پشتیِ خانه یِ عمویِ مامان،باهم بازی کرده بودیم و شده بودیم دوست...بزرگ شده بودیم و یادمان رفته بود باهم دوست بودیم...چند بار توی خیابان با یک تخته شاسی بزرگ،از دور دیده بودمش...قبلتر ها آدم هایی که روی دوش شان خط کش های نقشه کشی و یا زیر بغل هایشان تخته شاسی های بزرگ بود،یعنی آدم های باکلاسی بودند.من هیچ وقت خط کش یا تخته شاسی نداشتم،پس آدم با کلاسی محسوب نمیشدم...فاصله پشت فاصله...دیگر حتی قیافه ی بچگی های هم را فراموش کرده بودیم...شکوه مرد...آخر هفته وقتی توی یکی از خیابان های یزد داشته با دوستانش میخندیده،یک ماشین می آید و شکوه میرود...میرود توی کما...آمدم توی اتاقم و خواستم فکر نکنم...فکر نکنم به اینکه یک دختر در حین خنده،در نقطه اوج جوانی اش،در حالیکه شاید داشته سروقت یکی از آرزوهایش میرفته مرده...سعی کردم فکر نکنم به اینکه یکدفعه بدون هیچ سابقه ای،بدون هیچ چشم انتظاری،بدون هیچ مرضی،زنگ بزنند و بگویند:خانم فلانی؟!دخترتان تصادف کرده.حالش خوبه فقط توی کماست!!!...نشد...به همه ی اینها فکر کردم...فکر کردم بیچاره کسیکه یواشکی دوستش داشته...باید برود یک کنجی،زانوهایش را بغل کند و گریه کند...باید از دور شاهد تشییع جنازه اش باشد...دردش را باید توی خودش جمع کند...باید ریش هایش هی بلند شود،هی بلند شود و به روی خودش نیاورد که چرا؟!برای چه؟!برای کی؟!تا کِی؟!باید هی توی خودش جمع شود،هی جمع شود،هی جمع شود تا بلاخره یک روزی،یکجوری با یک معجزه ای از درون یا بیرون خوب شود...حالم؟!حالم شبیه دوست پسر داشته یا نداشته ی شکوه است...با این تفاوت که هیچ معشوقه ی زنده و مرده ای در کار نیست...

+سالگرد فوت شکوه همین چند روزه بود

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
.

یک هفته مامان نبود و من شده بودم،نه نه من مامان خانه نشده بودم،من تنها شده بودم کسی که جایگزین مامان در بعضی کارها بود...سر و سامان دادن به نظم خانه،نظافت،آشپزی،و...حتی و غیره هم ندارد،من تنها توانسته بودم همین سه کار را،آن هم یکی در میان و ناقص انجام دهم...هیچ صبحی برای نماز صبح کسی را صدا نکردم.هیچ شبی مطمئن از خواب بقیه نشدم و بعد خودم به رختخواب نرفتم...هیچ زمانی وقتی بابا ب خانه آمد،به استقبالش نرفتم و خسته نباشید نگفتم...شب ها یکی در میان برایشان چایی و میوه آوردم...پنجشنبه اعلام نکردم:لباسای کثیف تون رو بریزید تو سبد میخوام بشورم...جمعه عصر برای اینکه دلشان نگیرد به هیچ بهانه ای برایشان شادی نیاوردم...برایشان شادی آفرین نبودم.برایشان خستگی در کن نبودم.برایشان مرهم؟نه نبودم...من، تنها بودم که آن یکی دو روزی که عرفان خانه بود برایش ناهار درست کنم،و دو سه شب شام...بقیه اش را چمباتمه زده بودم توی اتاقم.کز کرده بودم و حتی وحشتناک تر اینکه با آنها دعوا میکردم...داد میزدم که ظرف میوه ات را بشور عرفان.غر میزدم که تو ما را بیرون نمی بری بابا...محلشان نمیدادم...در نهایت دوستشان داشتم اما بلد نبودم مثل مامان این عشق را حتی توی فنجان چایی ئی بریزم و بدهم دستشان...مامان نبود و من حتی نتوانسته بودم خواهر خانه باشم.حتی نتوانسته بودم دختر خانه باشم...من تنها وجود فیزیکی ام در خانه بود و مسئولیت ها را یکی یکی هل میدادم زیر تخت...نمیدانم بغض های شبانه روزی ام بابت چه چیزی بود.از نبود مامان یا از نتوانستن ِ از عهده ی مسئولیت های روانی و ظاهری خانه بر آمدن...مامان بودن سخت است.زن بودن سخت است.شما ظاهر کار را نبینید.خانه های تر گل ورگل را نبینید.لباس های تمیز به تنِ اهالی ِ خانه را نبینید.ظروف و چینی ها و سینک دشستویی و توالت های برق افتاده را نبینید...موهای شانه زده و مرتب بچه ها را نبینید...آرامش درونی شان،امنیت درونی شان را ،روحیه های شادشان را،منبع درونی محبت شان را ببینید...نمیگویم پدرها سهمی ندارند.اما بی شک،بی شک،بی شک مادرها سهم شان در این امر چندین برابر است...چندین ُچند برابر...


۹ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۸
.

میدونی حنانه
به محض ورودم ب تهران اینو یاد گرفتم:
رو آدما حساب نکنم
هنوز دارم همینو هضم میکنم...

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۱
.

از نوشته های قدیمی:

پلان یک:

رو پشت بوم نشسته بودم.سرمم پایین بود.سه تارم تو دستم بود و همینطور میزدم:دو سل سل فا.سل فا می رِ دو... و همینطور میخوندم:ذلیل و بیچاره تر از من نیست در کوی تو...خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو...

باد میزد لای موهام و من همینطور میخوندم.موهام تو هوا میرفت و من اشک میریختم.یهو به خودم اومدم روی پام خیس شده بود.درست همونجا که برای وضو مسح میکشم...

پلان دو:

سرم رو زانوهام بود.نشسته بودم تو ایوون و بلند با خودم فکر میکردم.با خودم حرف میزدم.با خودم میخندیدم.میگفتم.از خواب دیشبم.از کابوس پریشبم.از بغض صبحم.از اشک الانم.رعد و برق زد.توجهی نکردم.بلند تر زد.توجهی نکردم.بارون گرفت.اولین جایی که خیس شد فرق سرم بود.قطره هاش اومدند تا همونجایی موهام رشد کرده بودند.درست همونجا که برا وضو مسح میکشم...

پلان سه:

بی قراری میکرد.همینطور اروم اروم از چشمای کوچیکش اشک میریخت.رفتم بغلش کردم.سر کوچیشو گذاشت روی شونه م.کمرشو مالیدم.آروم شد.نازم کرد.گذاشتمش تو بغل مامانش تا شیرشو بخوره و بخوابه.همین که گذاشتمش پایین سرشو اورد جلو و به جای اینکه صورتمو ببوسه انگشتمو بوسید.درست همونجایی که تو اخرین مرحله ی وضو گرفتن،تو دست،باید دست کشیده بشه.باید خیس بشه...

پلان چهار:

گذاشتم خوب حرفاشو بزنه.گذاشتم خوب مسخره کنه.گذاشتم کنایه بزنه.گذاشتم حرفای جدی شو تو شوخی هاش بگه.دیگه زبونم دراز نیست.دیگه حرفام تلخ نیست.دیگه کلماتم نیش نداره.دیگه آرومم.دیگه مثل نبض مرده بودم.دیگه شکسته شدم.رفتم به سجده.اومدم ی چی بگم زدم زیر گریه.وقتی با ناله گریه میکنم،وقتی تو گریه صدام بلند میشه یعنی حجم بار روی سینه م سنگین تر از همین آسمان خراش روبروی خونمونه.اشکام میچکیدند.به زمین نمیرسیدند.درست همونجایی که موقع وضو تو صورت باید دست کشید.تا سر چونه...

پلان آخر:

قال لا تخافا.اننی معکما اسمع و اری."خدا فرمود:هیچ نترسید.که من با شمایم.می شنوم.می بینم" سوره ی طه/ایه ی 46


۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۶
.