تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

از نوشته های یهویی ِ همراه با اشک:


اولش گذاشتم به پای خستگی ِ امتحانات.خستگی که نه،همان استرس.استرس هزار و یک کاری ک باید در طول ترم انجام میدادم و از زیرش در رفتم،خوابیدم و گشتم...بعد لعن و نفرین کردم به زبان انگلیسی.که گسترده است،که بلد نیستیم و کارمان لنگ آن است.به اینکه باید آن را بخوانیم اما از ابتدا از زیرش در رفته ایم...بعد گذاشتم به پای آن روز و آن خنده ها و آن بیداری های نصفه شبی....بیداری های نصفه شبی که همه خواب بودند و چراغ های خاموش بود و همه جا تاریک و من کرم شب تابی بودم که ساعت سه شب نور موبایل توی صورتم بود و تق تق تق پیام میفرستادم...بعد هم گذاشتم به پای لغزیدنم،شیطنت های نا به جایم،حتی حرام کردن پول هایم...به پای الکی هات چاکلت خوردن و بستنی ِ نسکافه خوردن...به پای سریال برکینگ بد،دیدن...بعد هی گناه کردم.هی گناه کردم.هی گناه کردم...صبح ها با لیوان چایی میپریدم پایین و منتظر سرویس می ماندم...شب ها سریال دیدم و چت کردم و ترجمه و ساعت سه خوابیدم.عصرها هی راه رفتم و راه رفتم.ظهر ها هم توی سلف یک کتاب دستم گرفته بودم و بی تفاوت به تمام آنچه پیرامون میگذرد،میخواندم و میخواندم...خب میدانی آمدم اینجا،پیش صد و خرده ای نفر که مرا از طریق همین بلاگ دنبال میکنند،پیش آن چند نفری که مرا میشناسند و اینجا را میخوانند،پیش چندین و چند نفر بگویم؛در میان تمام گیر و دادها،در میان تمام خستگی ها و کوفتگی ها و بدبیاری ها و زجه ها و دلتنگی ها و کم آوردن ها و دیدن آدم های بیمار،در میان تمام صبح هایی ک چای نخورده و دهان خشک روزم را به ظهر میرساندم،در میان قارچ خرد کردن ها برای ناهارم،در میان تمام شب های بیداری ام و تمام لعنت های فرستاده شده به درس و زبان و مقاله و این و آن،در میان تمام خنده های بیجا و الخ ،در جای جای روزهایم همه چیز بود و نبود....همه چیز دیدم و ندیدم...آمدم اینجا که بگویم:مرا ببخش که تو را جا گذاشته ام...شاید لا به لای دستانی که خیلی وقت پیش برای خواندنت بلند شد...مرا ب ب خ ش...

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۰
.

اتاق من در مرتفع ترین قسمت خانه است.ینی در پشت بام.حتی مرتفع تر از درخت خرمالو و انگوری که توی حیاطمان قد کشیده اند و من با ایستادن روی بام میتوانم برآورد کنم که کدام میوه که روی چندمین شاخه ی درخت است ،رسیده و آماده ی خوردن است.سه نفر ِ دیگر ِ خانواده ی ما زیر پای من روزانه در حال رفت و آمد هستند.به راحتی نه،اما میتوانم گاهی صداهایشان را بشنوم.بفهمم الان بابا خانه است یا نه.بفهمم مهمان آمده است.بفهمم مامان دارد میخندد و عرفان دارد آهنگ میخواند.برعکس آنها که هیچ صدایی از من نمیشنوند.که مثلا بفهمند من شب ها چند ساعت گریه میکنم.پشت تلفن سر چه کسی عربده کشیده ام و زمانیکه دارم عکس هایی را مرور میکنم صدای هیچ کدام از قهقهه هایم پایین نمیرود...روزهایی هم بود که من از بس روی پله های منتهی به اتاق و سالن مان ورجه وورجه کرده بودم،چندتایی شان شکستند و از این طریق وقتی پای ِ کسی رویش گذاشته میشد،صدایی از پله در می آمد که اینطوری مشخص میشد که کسی در حال آمدن به اتاق من،یا پایین رفتن از پله برای رفتن به سالن است...درب اتاق من که جای خود دارد،اما زمانیکه پله ها را به مقصد سالن ِ خانه پایین می آیی با درب دیگری برخورد میکنی.دربی چوبی-شیشه ای.با دسته ای فلزی که خشک است.خیلی خشک.یعنی برای باز شدن نیاز به فشار ِ زیادی دارد.و با باز شدنش صدای نه چندان هولناکی به گوش میرسد.حتی به گوش من...صبح هایی که با خودم قرار گذاشته ام تا لنگ ظهر بخوابم،مامان صدای این درب ِ چوبی-شیشه ای ِ خنگ(خنگ تنها صفتی ست که میتوانم به کار ببرم)را باز میکند و صدا میزند:"ظهر شد.پاشو"در صورتیکه تازه صبح شده است و تا ظهر شدن حدود شش ساعت اختلاف است...روزهایی هم هست که من در اتاقم مشغول کارهای خودم هستم،صدای درب شنیده میشود که مامان میخواهد از زیر پله ها چیزی بر دارد.و یا از آن جایی که از طریق این درب میشود به زیر زمین هم رسید،کسی آن را باز کرده تا به زیرزمین برود........امروز حدود 12 ساعت با آن سه نفری که آن پایین،دارند راه میروند و زندگی میکنند قهر بودم.خب درست ترش این است که آنها با من قهر بودند...هرباری که در باز میشد منتظر بودم صدایی بشنوم که مخاطبش من باشم:"عطیه ظهر شد،پاشو"؛"عطیه زنده ای"؛"عطیه سفره رو جمع نکردم تا تو بیای صبحونه بخوری جمعش کنی"؛"عطیه چه عجب نرفتی بیرون"؛"عطیه هنوز خوابی"؛"بیا پایین خب"و...چند بار این درب خنگِ لعنتی باز شد،صدایش را شنیدم و منتظر بودم کسی مرا بخواند.آتش بس شود و باز زندگی کنم...هربار که در باز شد صدای ِ پلاستیکی شنیدم که زیر پله باز میشد.صدای قدم هایی که داشت به سمت پله های زیر زمین میرفت.صدای واکس زدن کفش.صدای...هرصدایی به جز صدایی که مخاطبش من باشم...12 ساعت آن سه نفر با من قهر بودند و من سعی کردم این 12 ساعتی که به اندازه ی 12 روز بود را زیر لحاف باشم و بخوابم...خواب تنها وسیله ی دفاعی ِ من برای زندگی نکردن است...

۵ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۰
.

بی اختیار به آن زنانی فکر کردم که پول میدادند تا دماغ شان شکسته شود و تغییر شکل یابد فقط برای اینکه کسی آن ها را لایق عشق بداند.به آن دختران کوچکی فکر کردم که جلوی تصویر خودشان توی آینه قوز میکردند.به یاد آوردم که وقتی کلاس ِ چهارم در تهران بودم چقدر بینی جین فوندا را تحسین میکردم و چقدر از بینی خودم بدم می آمد.یا فکر کردن به آن همه انرژی تلف شده،میخواستم فریاد بزنم و به مردان و زنان هم وطن ام بگویم که یک بینی هر شکلی داشته باشد فقط یک بینی است.نمی تواند روح انسان را در خود جا دهد.هرچقدر بینی های نا بزرگ باشد،روح ما بسیار بزرگ تر است.

عطر سنبل عطر کاچ/فیروزه جزایری دوما/ترجمه محمد سلیمانی نیا



۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۹
.

در فرهنگ ایرانی،بینی یک زن بسیار مهم تر از یک ابزار تنفسی ست،سرنوشت اوست.دختری با بینی زشت به زودی یاد میگیرد که تنها در رویای یک چیز باشد،یک جراح پلاستیک زبردست.تنها خانواده های بسیار فقیر هستند که دست به تصحیح اشتباه های دماغی طبیعت نمی زنند.هیچ مقداری از جذابیت،استعداد و هوش نمی تواند دماغ نازیبا را برای یک دختر جبران کند،بی برو برگرد باید تصحیح شود...

عطر سنبل عطر کاچ/فیروزه جزایری دوما/ترجمه محمد سلیمانی نیا

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۵
.

یک روزی هم وسط کلافه گی های روزانه خودم را انداخته بودم توی صندلی ِ جلوی ِ یک پراید زرد رنگ...گوشی ام زنگ خورده بود و جواب نداده بودم.بعد راننده گذاشته بود رادیو آوا...آهنگی میخواند و من سرم را محکم تر توی پنجره فرو میکردم...یک وقت هایی هم باید از ترافیک ممنون شد...

لینک دانلود

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۲
.