زنان/مامان های بیرونی...زنان/مامان های درونی
یک هفته مامان نبود و من شده بودم،نه نه من مامان خانه نشده بودم،من تنها شده بودم کسی که جایگزین مامان در بعضی کارها بود...سر و سامان دادن به نظم خانه،نظافت،آشپزی،و...حتی و غیره هم ندارد،من تنها توانسته بودم همین سه کار را،آن هم یکی در میان و ناقص انجام دهم...هیچ صبحی برای نماز صبح کسی را صدا نکردم.هیچ شبی مطمئن از خواب بقیه نشدم و بعد خودم به رختخواب نرفتم...هیچ زمانی وقتی بابا ب خانه آمد،به استقبالش نرفتم و خسته نباشید نگفتم...شب ها یکی در میان برایشان چایی و میوه آوردم...پنجشنبه اعلام نکردم:لباسای کثیف تون رو بریزید تو سبد میخوام بشورم...جمعه عصر برای اینکه دلشان نگیرد به هیچ بهانه ای برایشان شادی نیاوردم...برایشان شادی آفرین نبودم.برایشان خستگی در کن نبودم.برایشان مرهم؟نه نبودم...من، تنها بودم که آن یکی دو روزی که عرفان خانه بود برایش ناهار درست کنم،و دو سه شب شام...بقیه اش را چمباتمه زده بودم توی اتاقم.کز کرده بودم و حتی وحشتناک تر اینکه با آنها دعوا میکردم...داد میزدم که ظرف میوه ات را بشور عرفان.غر میزدم که تو ما را بیرون نمی بری بابا...محلشان نمیدادم...در نهایت دوستشان داشتم اما بلد نبودم مثل مامان این عشق را حتی توی فنجان چایی ئی بریزم و بدهم دستشان...مامان نبود و من حتی نتوانسته بودم خواهر خانه باشم.حتی نتوانسته بودم دختر خانه باشم...من تنها وجود فیزیکی ام در خانه بود و مسئولیت ها را یکی یکی هل میدادم زیر تخت...نمیدانم بغض های شبانه روزی ام بابت چه چیزی بود.از نبود مامان یا از نتوانستن ِ از عهده ی مسئولیت های روانی و ظاهری خانه بر آمدن...مامان بودن سخت است.زن بودن سخت است.شما ظاهر کار را نبینید.خانه های تر گل ورگل را نبینید.لباس های تمیز به تنِ اهالی ِ خانه را نبینید.ظروف و چینی ها و سینک دشستویی و توالت های برق افتاده را نبینید...موهای شانه زده و مرتب بچه ها را نبینید...آرامش درونی شان،امنیت درونی شان را ،روحیه های شادشان را،منبع درونی محبت شان را ببینید...نمیگویم پدرها سهمی ندارند.اما بی شک،بی شک،بی شک مادرها سهم شان در این امر چندین برابر است...چندین ُچند برابر...