به خواب های معصومانه ی یهویی ام
که یک آن کتاب از دستم لیز میخورد و می افتد و به خوابی عمیق فرو میروم...
به خیسی بالشتم در ساعت 1 و 24 دقیقه ی نیمه شب...
به پشت کردنم به همه ی آدم ها، همه ی خواسته ها، همه ی داشته ها و نداشته ها...
به تمنای پیرزن پینه دست سفید رو، که برای بارانت سجده کرد...
به نگاه نگران مادرم که هر 5 صبحی پشت پنجره نگاهم میکرد...
به لرزش های چانه ام و حفظ غرورم...
به اولین بار خواندنت... به فراموشی نوجوانی ام... به بازگشت به تو در جوانی ام...
به لبخندهای وسط گریه ای که بر صورت دیگران نشاندم...
به دوستی با دختر اوتیسمی که بعد از یک ساعت کاردرمانی نیم درصد نشانه ی بهبود از خودش نشان داد...
به درآوردن تیغ از دست مادرم...
به چکاندن قطره ی چشم در چشم پدرم...
به زمین خوردن و زخم عمیق زانویم...
به قداست غم...
به شیطنت شادی که لحظه ای آرام نمیگیرد و نمی ماند...
به مهربانی اشک...
به زیبایی لبخند...
به شورآفرینی لحظه های شدن...
به استیصال لحظه های نشدن...
به 《دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است/ بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی》
به ...
تو کجای این جهانی که ان مع العسر یسری شدنت بر ما نمی تابد و ان الانسان لفی خسرت یک سره کلید زده بر رویم؟
شبیه پیرزن ها شده ام. موجودی بانکی را که میگیرم انگشت اشاره ی دست راستم را میگذارم روی صفر آخر و سه تا سه تا می شمارم. بعد سرم را بالا میگیرم، چشمانم را میبندم و زیر لبم رقم نوشته شده را تکرار میکنم. مطمئن که میشوم اشتباه نمیکنم کارت را توی کیفم میگذارم و باجه را ترک میکنم. توی ذهنم شروع میکنم به حساب کردن اینکه با تاکسی بروم می صرفد یا با اتوبوس. نتیجه این میشود که پیاده بروم و خودم را مجاب میکنم که هرچه باشد پیاده روی برای سلامتی خوب است و در پیاده روی ست که آدم فکرهای بزرگ میکند... به سوپرمارکت که می رسم و از هرچه میخواهم نهایت سه تا برمیدارم. حساب میوه ها را منهای موجودی بانکی اخیرم میکنم تا ببینم چقدر الان کف حسابم است. باز پیاده روی را شروع میکنم... اینها بهانه است هامون اما به پیسی خورده ام. جیبم که نه اما دلم خالی شده. انگار از یک آواربرداری جانفرسا وسط یک تابستان کشنده برمیگردم. اشتباه پشت اشتباه. چه در کلامم و چه در حساب کتابم. حق التحریر نگرفته ام را با یک صفر زیادی حساب کردم. به اندازه ی یک دفتر صدبرگ نقشه کشیدم، آل استار خریدم، برای مهرماه به آن سرزمین جادویی فکر کردم، از بی بی کیک خریدم و به خانه بردم و در دقیقه ی نود صفر اضافه شده با نشان دادن انگشت وسطش محو شد! اینها بهانه است هامون. جیبم ک نه، اما ته دلم خالی ست. مستاجری شده ام که صاحب خانه اسباب اثاثیه اش را وسط کوچه ریخته و از بد یا خوب روزگار همان موقع باران باریده! گمان کنم گواه همان شعر عباس حسین نژاد شده ام که دیروز روی برگه ی موجودی حسابم نوشتم:
تنهایی درخت توی بیابان را
هیچ چیز پر نمی کند
تمام بادها رهگذرند
تمام پرنده ها رهگذرند
وقتی برادرم 4 یا 5 ساله بود با اصرار و قول اینکه روز و شب تو کوچه نمیچرخه تا دست و صورتش سیاه بشه، دوچرخه دار شد. ذوق داشتن دوچرخهی جدیدش باعث شد روزی صدبار از ما خواهش کنه اگه به چیزی نیاز داریم به اون بگیم تا بره برامون با دوچرخهش از مغازه بخره. پشت خونهمون یه بقالی کوچیک بود که یه روز عصر مامانم به عرفان گفت بره ازش شیر بخره. سلانه سلانه سوار دوچرخه شد و راه افتاد که بره و من از پشت سرش تعقیبش میکردم. رسید به بقالی و دوچرخهش رو با احتیاط و وسواس پارک کردم دم در. من هم سر کوچه ایستاده بودم و به محض وارد شدن برادرم داخل مغازه رفتم و دوچرخهش رو یواشکی برداشتم و پشت تیر چراغ برق قایم شدم. وقتی عرفان از مغازه بیرون اومد و دید چرخش نیست شبیه دیوونهها دور و برش رو میدید و با اون قد کوتاه و کلهی گرد و پوست سفیدش که از غصه سرخ شده بود ویلون تو کوچه میچرخید به دنبال دوچرخهش. بعد از چند دقیقهی کوتاه من از پشت چراغ برق اومدم بیرون و با قهقهه عرفان رو متوجه خودم کردم. اون روز به خیال خودم شیطنت کرده بود اما در واقع تر زده بودم. دیو شده بودم و نیاز به تنیه داشتم... سالها از آدمهای اطرافم، معلمام، دوستام، پدر مادرم و حتی استادای دانشگاهم شنیدم: واااااااااای چقدر تو شیطونی! چندبار در شُرُف اخراج از مدرسه بودم. هزاربار والدینم رو خواستند بیاند مدرسه تا تکلیف من رو روشن کنند. من اولین اختشاشگر مدرسه در زمینهی آبپاشی به بچهها بودم. یادمه یه بار از این امتحانهای یهویی داشتیم که معلم به محض وارد شدنش سرکلاس میگه برگه بذارید جلوتون. من بالاترین نمرهی کلاس شدم. دبیر تاریخمون صدام کرد و با بهتزدگی بهم گفت تقلب کردی؟ گفتم نه! گفت "توصیف شیطونیات رو زیاد توی دفترم شنیدم ولی نمیدونستم بچه درس خونی هستی!" ولی در واقع بچهی درس خونی نبودم. روی لجبازی درس میخوندم تا اخراجم نکنند ولی بتونم شیطنت هم بکنم! شیطنتام چندین بار باعث شده کارم به بیمارستان بکشه. توی سه سالگیم نزدیک بوده خفه بشم و... . خفگی، اخراج، شکستگی دماغ، دشمنی استادا ، باز شدن پای پدر مادرم توی مدرسه و شکایت معلم و ناظم، گریهی اون روز عرفان و... . اینا تبعات شیطنتای من بوده. تو تمام این سالها سعی کردم شیطنتم با لودگی قاطی نشه و نشد. با اطمینان میگم که نشد. والدینم فهمیدند شیطنت جزئی از وجود منه و نباید ردش کنند اما یادم دادند بیادب نباشم و نشدم. این رو اونا میگند بهم. بااطمینان، که من شیطون باادب و درس خون و مهربونی بودم. نحس و نکبت نبودم. تمام این سالها هیچوقت نشده از شیطنت کردنام پشیمون بشم. حتی سال دوم دانشگاه که اون استاد عقدهای بابت یه شیطونی فیزیولوژی عصبی رو بهم 10 داد! هیچوقت حرمت خودم را زیر سوال نبردم. اما از اونجایی که آدم توی یه سری رفتارا هرچی محتاطتر باشه دقیقا از همون سمت ضربه میخوره، دیروز بابت یه شوخی لفظی که کاملا سهوی بود برای اولین بار حالت منزجر کنندهای نسبت به «خودم» پیدا کردم و برای اولین بار از شیطنتم پیشیمونم...
حالم؟ شبیه کسی که وسط خیابون، جلوی کسایی که باهاشون رودرباسی داشته، به بدترین شکل ممکن خورده زمین...
حس های آنی:
گواهی جارو کردن است. حکمی که نوشته بودم و زده بودم به دیوار و گفته بودم بعد از هر جاروکشی علامتی بزنید تنگ اسمتان تا مبادا حق کسی را کس دیگری ادا کند! اتاق سه نفره ی کوچیکی که اد هر سه نفرمان چسبیده بودم به آن و روزها و شب ها کنجش مینشستیم. که این خلاف قوانین بود. قانون این بود که در اتاق های کوچک کسی باید رفت و آمدی باشد. یعنی یک روز بیاید و شش روز نباشد. اما اتاق ما ازین قانون در رفته بود.سه نفرمان بیخ ریش هم بودیم و شش روز بودیم و یک روز نبودیم. اتاق کوچکی که به زور یک فرش در آن جا شده بود. هم اتاقی یی که یک روز میان هوارهایی که سرم میزد، زده بودم زیر خنده و از خنده ریسه رفته بودم و عصبانی شده بود و دادهایش را مثل مشت کوباند پای چشمم. هم اتاقی ئی که پریشب آمده بود پشت در اتاقم برایم از شهرشان سوغات آورده بود و بغلم کرده بود و گفته بود 《دلم برات تنگ شده دیوونه!》و این را جوری گفت که باور کردم زمان حلال است. حلال با ل مشدد. حلالی که گاه با خودش جز یک رد چیز دیگری باقی نمیگذارد. ردی که بعد از یک سال بیخ دیوار چسبیده و ساکنان جدید اتاق آن را از جا نکنده اند. حلالی که به سرعت ترکیدن یک آدامس باد شده، می آید و می رود. زمان معجزه ی قریبی ست. آنقدر نزدیک که گاهی ندیده می رود و دور میشود و جزء عجیبی از آن در هر اپیزودی از زندگی بر تن روحمان باقی می ماند! درست شبیه ردهای کج و معوج و غریب علامت های جاروکشی مان!
اگر چند سال پیش میشنیدیم که فلانی بر اثر یک عطسه فوت شده یا یک سرماخوردگی ساده کسی را کُشته، چشمانمان گرد میشد و گمان میکردیم سرکاریم! اما شاید امروزه ورود به دنیای مدرن و حتی دیدن فیلمهای تخیلی، این باور را به ما داده که هیچ چیزی نمیتواند بعید باشد و اگر همین الان در اخبار بشنویم که علت مرگ کسی خارش بیش از حد بدنش بوده، شانه بالا بیندازیم و اظهار بیتفاوتی کنیم. این قضیه برای ابتلا به بیماریهای مختلف هم صدق میکند. تا سالها قبل کمتر کسی بیماری روان-تنی به گوشش خورده بود. همان دردی که هیچ علت جسمییی ندارد اما نمود فیزیکی دارد. مثلا کسی دائم از درد معده شکایت میکند اما آندوسکوپی و آزمایش هیچ علامتی از درد را نشان نمیدهد و علت همانی میشود که همیشه ورد زبان دکترهاست: «از اعصابشه!». این مطلب را تا آخر بخوانید تا چند بیماری عجیب دیگر را بشناسید که اگر روزی شنیدید کسی مبتلا به آن شده زیاد هم تعجب نکنید و بدانید آدمیزاد علاوه بر عجیب بودن خودش، بیماریهای عجیبتری دارد.
بیشتر از سه بار چیزی که درونم ولوله کرده بود رو با یه مشت کلمه اینجا سرهم کردم تا بلکه آروم بشم ولی نشد.
نه ولوله هه تبدیل به کلمه شد،
و نه حقیقتا دل من با نوشتن آشوب درونیم آروم شد.
آدم اولش قلبش از طرف مقابلش میشکنه. ولی اگه این شکستن تبدیل به چندبارگی شد، میفهمه دلش باید از خودش بشکنه نه کس دیگه ای.
ظاهرا دلم از خودم شکسته و این ولوله نه با کلمه آروم میشه، نه با گریه، نه با حرف، نه با راه رفتن و نه هیچ چیز دیگه ای.
شاید با سکوت و بریدن و رفتن آروم بشه.
شاید.
اگر یکی از شما بیاید و بی مقدمه از من بپرسد چند دوست صمیمی دارم از جواب باز می مانم! دوست صمیمی؟! تنها چاهار سال دبیرستان با کسی دوست بودم که چون تمام وقتم با او میگذشت میشد یک برچسب صمیمیت چسباند به آن دوستی و گفت من هم طعم داشتن دوست صمیمی را چشیده ام. سال های دانشگاه به دلیل گذر کردن از دوره ی قبلی و ورود به برهه ی جدید زندگی ام، از آن دوست فاصله گرفتم و جفتمان با دست و دندان، چنگ انداخته بودیم که این دوستی را حفظ کنیم. و خب نشد. دور شده بودیم. دبیرستانی نبودیم که هرروز همدیگر را بنا به اجبار مدرسه رفتن، ببینیم. سال های آخر دانشگاه چنگ و دندانم درد گرفت. عضله هایم گرفت و رها کردم. شبیه فیلم های رمانتیک ایرانی با دوستم جایی وعده کردم و گفتم من دیگر توان دوستی آن هم با این غلظت از توقع را ندارم. و نداشتم. خداحافظی کردم و انگار از همان روز بود که فهمیدم اولویت ها و فاکتورهایم تغییر کرده. فهمیدم من آدم توضیح دادن نیستم. آدم 《راحتی》 هستم. اگر با پرسش فردا برویم بیرون روبرو شدم و راحت نبودم بدون مکث مخالفت میکنم و اگر طرف مقابلم با اخم و تخم بخواهد نارفیقی ام را بر سرم بکوبد همانجا قائله را تمام میکنم. من آدم بار کشیدن توقعات نیستم. آدم رعایت کردن روتین های خودساخته که حتما و قطعا روزی خسته مان میکند، نیستم. القصه اینکه از دیشب به این فکر میکنم فاکتورهای داشتن دوست صمیمی چیست؟ توقع داشتن در دوستی های به اصطلاح صمیمی از کجا آب میخورد؟ چطور به یک دوستی برچسب صمیمیت میچسبانند؟ وقتی به هرصورت به هر توقعی ولو مخالف روحیاتت باشد تن دهی این یعنی صمیمیت؟
خلاصه میکنم: برای من از همان اول اولش صمیمیت های چسبناک بی مزه بوده. هروقت دچار چنین صمیمت های افراطی میشدم همان روزهای اول فاتحه ی آن رابطه را میخواندم. از نظر من دوستی صمیمی آن است که ترسی از دست دادن در آن نباشد و امنیت روانی باشد. قربان صدقه نباشد اما پشتمان به این گرم باشد که اگر از شدت گرفتگی دل کنار خیابان بالا بیاوریم کسی هست که اگر الان نباشد با شنیدن حرف هایم، حرفی برای گفتن دارد. بعد از تمامی این ها، گمان میکنم آدم ضربه زدن به کسی هستم که فاکتورهای صمیمیتش خلاف فاکتورهای من است و برای دوستی دست مرا فشار میدهد. برای من امنیت روانی در یک رابطه یعنی صمیمیت...
پی نوشت مهم:
توضیح:
من توی این پست، صمیمیت رو نفی نکردم!
گفتم فاکتورای صمیمیتم شاید با بقیه فرق داشته باشه. عمیق بودن رابطه از نظر من این نیست که همه ش دوستم رو ببینم. جیک تو جیک شدن توی صمیمیت از نظر من این نیست دائم از روزمرگیام برای دوستم بگم. بالغ بودن توی دوستی و صمیمیت یعنی همین (از نظر من) که یه رابطه ی بدون توقع باشه و هر عکس العملی صرفا از روی خودخواهی برداشت نشه.
نکته ی بعدی اینه: این دیدگاه من نسبت به صمیمیت و دوستی هییییچ ربطی به مقوله ی ازدواج و رابطه های عاطفی اون مدلی نداره.
نیمی از قلب مان در خانه، اتاق خودمان، کنار میز گرامافون، توی باغچه نقلی حیاط مان، لابه لای صدای اذان دم صبحی که از پنجره ی اتاق مان می آید، در بوی نان صبح های زود و قرمه سبزی سه شنبه های مامان پز و کباب جمعه شب های مخصوص باباست. نیم دیگر قلب مان هم در جایی دور یا نزدیک است که موقت یا دائم به آنجا هجرت کرده ایم. در تنهایی های پیاده روها، باران های سیل آسا، نان های بیات شده ی گوشه ی یخچال، قهوه های تلخ اول صبح ها، ملاحفه های چروک شده از شدت اشک ها، جعبه های باز شده ی روی کمدها، لباس های نشسته ی داخل چمدان ها، بوی عرق ترمینال ها، بوی غربت جمعه عصرهاست. و درد دقیقا همان جایی ست که نمیتوانی تمییز دهی اینجا بهتر است یا آنجا. اینجا آرام تری یا آنجا. اینجا خوشحال تری یا آنجا. اینجا غمش بیشتر است یا آنجا. قلب است دیگر. نیمه اش اینجا، نیمه اش آنجا... خلاصه ی کلام از قول شاعر اینکه: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
الهی بخت برگردد ازین طالع که من دارم.