تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

وقتی خودت تو گوش خودت می‌زنی

سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ب.ظ


وقتی برادرم 4 یا 5 ساله بود با اصرار و قول اینکه روز و شب تو کوچه نمی‌چرخه تا دست و صورتش سیاه بشه، دوچرخه دار شد. ذوق داشتن دوچرخه‌ی جدیدش باعث شد روزی صدبار از ما خواهش کنه اگه به چیزی نیاز داریم به اون بگیم تا بره برامون با دوچرخه‌ش از مغازه بخره. پشت خونه‌مون یه بقالی کوچیک بود که یه روز عصر مامانم به عرفان گفت بره ازش شیر بخره. سلانه سلانه سوار دوچرخه شد و راه افتاد که بره و من از پشت سرش تعقیبش می‌کردم. رسید به بقالی و دوچرخه‌ش رو با احتیاط و وسواس پارک کردم دم در. من هم سر کوچه ایستاده بودم و به محض وارد شدن برادرم داخل مغازه رفتم و دوچرخه‌ش رو یواشکی برداشتم و پشت تیر چراغ برق قایم شدم. وقتی عرفان از مغازه بیرون اومد و دید چرخش نیست شبیه دیوونه‌ها دور و برش رو می‌دید و با اون قد کوتاه و کله‌ی گرد و پوست سفیدش که از غصه سرخ شده بود ویلون تو کوچه می‌چرخید به دنبال دوچرخه‌ش. بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه من از پشت چراغ برق اومدم بیرون و با قهقهه عرفان رو متوجه خودم کردم. اون روز به خیال خودم شیطنت کرده بود اما در واقع تر زده بودم. دیو شده بودم و نیاز به تنیه داشتم... سال‌ها از آدم‌های اطرافم، معلمام، دوستام، پدر مادرم و حتی استادای دانشگاهم شنیدم: واااااااااای چقدر تو شیطونی! چندبار در شُرُف اخراج از مدرسه بودم. هزاربار والدینم رو خواستند بیاند مدرسه تا تکلیف من رو روشن کنند. من اولین اختشاش‌گر مدرسه در زمینه‌ی آب‌پاشی به بچه‌ها بودم. یادمه یه بار از این امتحان‌های یهویی داشتیم که معلم به محض وارد شدنش سرکلاس می‌گه برگه بذارید جلوتون. من بالاترین نمره‌ی کلاس شدم. دبیر تاریخ‌مون صدام کرد و با بهت‌زدگی بهم گفت تقلب کردی؟ گفتم نه! گفت "توصیف شیطونیات رو زیاد توی دفترم شنیدم ولی نمی‌دونستم بچه درس خونی هستی!" ولی در واقع بچه‌ی درس خونی نبودم. روی لجبازی درس می‌خوندم تا اخراجم نکنند ولی بتونم شیطنت هم بکنم! شیطنتام چندین بار باعث شده کارم به بیمارستان بکشه. توی سه سالگیم نزدیک بوده خفه بشم و... . خفگی، اخراج، شکستگی دماغ، دشمنی استادا ، باز شدن پای پدر مادرم توی مدرسه و شکایت معلم و ناظم، گریه‌ی اون روز عرفان و... . اینا تبعات شیطنتای من بوده. تو تمام این سال‌ها سعی کردم شیطنتم با لودگی قاطی نشه و نشد. با اطمینان می‌گم که نشد. والدینم فهمیدند شیطنت جزئی از وجود منه و نباید ردش کنند اما یادم دادند بی‌ادب نباشم و نشدم. این رو اونا می‌گند بهم. بااطمینان، که من شیطون باادب و درس خون و مهربونی بودم. نحس و نکبت نبودم. تمام این سال‌ها هیچ‌وقت نشده از شیطنت کردنام پشیمون بشم. حتی سال دوم دانشگاه که اون استاد عقده‌ای بابت یه شیطونی فیزیولوژی عصبی رو بهم 10 داد! هیچ‌وقت حرمت خودم را زیر سوال نبردم. اما از اون‌جایی که آدم توی یه سری رفتارا هرچی محتاط‌‌تر باشه دقیقا از همون سمت ضربه می‌خوره، دیروز بابت یه شوخی لفظی که کاملا سهوی بود برای اولین بار حالت منزجر کننده‌ای نسبت به «خودم» پیدا کردم و برای اولین بار از شیطنتم پیشیمونم...

حالم؟ شبیه کسی که وسط خیابون، جلوی کسایی که باهاشون رودرباسی داشته، به بدترین شکل ممکن خورده زمین...