تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...همین زندگی خوابگاهی و سر و کله زدن با انواع دخترها.از جنوب تا شمال.از شرق تا غرب.با هرنوع لهجه و فرهنگ و عقیده و دینی...یا چند سال قبل تر؛رفتن به پادگان نظامی و شب توی سرما لا به لای پتوهایی که بوی عرق و خستگی ِ سربازان ِ دلتنگ را میداد،خودم را پیچاندم و خوابیدم،سه روز توی گرما توی همان پادگان به حمام نرفتم و بوی گه تمام بدن ِ چسبناکم را گرفته بود.سخت نبود.گذشت...شش سال پیش غواصی را تجربه کردم.وسط جنوبی ترین آب های ایران.ماهی های رنگی و شگفتی ک ب دست هایم بوسه میزدند...مدت ماندنم وسط آب با یک دختر و یک مرد غریبه زیاد نبود.خوب بود.شگفت بود.اما گذشت...بیشتر از ده سال پیش صدای خلبانی را شنیدم که توی بلندگویش درون هواپیما به ما اطلاع داد:"همکنون از مرز ایران رد شدیم"و این حس شگفتی و غرور را درونم تجربه کردم.مدت زمان ِ گفتنش سی ثانیه بیشتر نبود.گذشت...پریدن از گاردهای بی آرتی...دل تنگی برای کسی که دیگر نمیبنمش..دست تکان دادن برای کسی که دارد از گیت پروازهای خارجی رد میشود و دیگر برنمیگردد...صدای گریه ی مردی که دوستم داشت...صدای گریه خودم که کسی را دوست داشتم و او مرده بود...سوت زدن وسط خیابان...یک شبه کتاب سیصد و خرده صفحه ای خواندن...دو روز تمام نخوابیدن...دو روز تمام به غیر آب چیزی نخوردن...بریدن از آدم هایی که روزی رگ حیاتِ من بودند...خداحافظی به کسی که روزی بهترین دوستم بود و دیگر دلم نمیخواست حتی صدایش را بشنوم...گریه کردن با صدای بلند وسط بزرگترین پارک شهر...سه ماه تمام بیمار بودن...تست ریه دادن...مشکوک به سرطان ریه...استفراغ کردن روی کیف بغل دستی ام...عاشق شدن های بی سر و ته...شماره گرفتن از پسرها...نامه ی عاشقانه گرفتن...آزمایش های پی در پی خون... و و و و....گذشتند...تمام شان...تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...نگرفتن دست هایت...نبوسیدنت...نگاه نکردنم...در آغوش نگرفتنت...نداشتنت...نبودنت...نبودنت...نبودنت...این ها تا کِی تا کجا میگذرند و تمام میشوند؟تمام میشوند؟؟؟؟

۶ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۵
.

از نوشته های خیلی خیلی قدیمی:

ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو آمدی...ما امتحان روانشناسی اجتماعی داشتیم که تو آمدی...من رفته بودم از روی پانل نمره ی روانشناسی رشدم را ببینم که تو آمدی...من توی بغل شیما گریه میکردم که تو آمدی...من مانتوی نو پوشیده بودم و پشت دانشکده ادای مانکن های فشن تی وی را در می آوردم که تو آمدی...داشتند توی سایت بلند بلند میگفتند که برای امتحان آمار می آیند خانه ی ما که تو آمدی...داشتیم میخواندیم:امشب شب مهتابه حبیبم را میخوام،حبیبم اگر خوابه،طبیبم را میخوام،که تو آمدی...با ماشین ویراژ میدادیم که تو آمدی...عکس میگرفتیم که تو آمدی...از بین عکس ما رد شدی ولی عکست نیفتاد ولی هی می آمدی...من کوله ام را انداخته بودم که تو آمدی...من دست و صورتم را شستم و تو آمدی...بعد همینطور تو آمدی..همینطور تو آمدی...من یکدفعه چشم باز کردم دیدم هرچقدر تو آمدی ، من رفته بودم...بعد از این همه آمدنت یک نفر به من گفت:تو الکی بوده ای.من گریه کردم که تو الکی بودی...من افسردگی گرفتم که این آمدن هایت الکی بود...من دفترهایم را خط خطی کردم که تو قلابی بودی...من خودم را پاک میکردم از این همه آمدنت...من خر بودم که نمیدانستم هر آمدنی،رفتنی ابدی دارد...ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو رفتی...

۷ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۸
.

7

صدای دریا دادور

۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۴
.

راستی
 آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما
 همیشه ی خدا از لای در خانه شان چشم به راه  پسرش بود، مُرد.

+نمیدونم نویسنده ش کیه

۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۵
.

دخترهایی که در سوئیت اند،کم و بیش نماز نمیخوانند...وقت هایی؛مثل الان،وقتی صدای اذان از بلندگوی ِ سوئیت پخش میشود و نگهبان اعلام میکند نماز جماعت در نمازخانه برپا میشود،ناگهان از جایشان بلند میشوند و میگویند:"بریم نماز جماعت؟"...همان وقت است که حس میکنم چقدر دلم میخواهد بهشان بگویم:برایم دعا کنند...چون بوی یک سیب سرخ تمام سوئیت را پر میکند...

۳ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۱
.

در دقیقه ی نود از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و فکر کردم:"کوکو!بله کوکو میتواند بهترین گزینه باشد"شروع کردم به درست کردن کوکو و باز فکر کردم:"زرررشک!زرشک داخل کوکو بهترین چاشنی ست"مو خرمایی زرشک داشت و از آنجایی که من و مو خرمایی ندارد(ینی اجازه دارم بی اجازه از وسایلش استفاده کنم)یک مشت زرشک ریختم داخل کوکو ها و خیلی شیک یکی یکی درستشان کردم و گذاشتم در ماهی تابه...در این حین قابلمه ای بزرگ رویِ گاز به من چشمک زد...آرزو(کدبانوی اتاق سه-اتاق روبرویمان-)از صبح مشغول آشپزی بود.و این قابلمه متعلق به او بود...درش را برداشتم...قابلمه غرق در ماکارانی بود.بله ماکارانی...آب از دهانم آویزان شد.در را گذاشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم...چند دقیقه بعد آرزو با بشقاب ماکارانی در دست روبرویم بود...مثل همسایه های قدیمی برایم کمی از ناهارش را آورده بود...چند دقیقه بعد من هم با تکه ای کوکو با تزئین لیموترش و سالاد دم در اتاقشان بودم...چطور میتوانم زندگیِ تنهاییِ به این زیبایی را دوست نداشته باشم؟

۹ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۳
.

نامه..یک نامه ای که حتی زیاد هم طولانی نباشد...که حتی یک خط باشد...که حتی با دست خط خرچنگ قورباغه باشد...ولی برایِ خود خود من باشد..دلم نامه میخواهد...

۴ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۱
.

محققان در زمینه خوشبختی به پشتوانه هزاران تحقیق در این مورد می گویند «خوشبختی ساختنی است». تحقیق روی چهار هزار دوقلو نشان داده است که ژنتیک حدود ۵۰ درصد در میزان خوشبختی انسان نقش دارد.
پس حتی اگر به جای خوش اخلاقی، اخم کردن را به ارث برده باشید، باز هم محکوم به زندگی توام با اخم و ناراحتی نیستید. همچنین امتیازاتی نظیر سلامتی، ثروت، تحصیلات یا زیبایی می تواند ۱۰ درصد به خوشبختی کمک کند و ۴۰ درصد باقی آن بستگی به آن دارد که چگونه خود را شاد سازید و خوشحال باشید.

۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۳
.

دکتر «مارتین سلیگمن» بنیانگذار جنبش روانشناسی مثبت در دهه قبل می گوید؛ «تصور کنید دارویی کشف شده است که می تواند طول عمر شما را هشت الی ۹ سال بیشتر کند. احساس خوشبختی همان دارو است.»

۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۰
.

یک اصلی در زندگی هست که از قضا زیاد هم ثابت شده...اینکه وقتی کسی را فراموش میکنی،وقتی به طور کامل از ذهن و از دلت پاک میشود،یک روزی،یک جایی او به تو برمیگرد...در حالیکه تو دیگر نه احتیاجی به او داری و نه جایی در زندگی و قلبت دارد که با برگشتش تو خوشحال شوی،خون برود زیر پوستت،ضربان قلبت بالا رود و برق بیفتد در چشمانت...

ببین،من آلزایمر گرفته ام...فقط تو برگرد...

۴ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۹
.