تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

خیلی وقت بود مثل قبلنا که قدم کوتاهتر بود،موهام بلندتر،غرغرام کمتر،شور و هیجانم بیشتر،موقع حمام کردن کف نرفته بود تو چشمم.بعد در حالیکه دارم محکم چشمام رو روی هم فشار میدم،دنبال شیر آب بگردم و دهنم رو محکم تر از چشمام،روی هم بذارم انگاری که کفای روی سرم که از قافله ی ورود به چشمام  عقب موندند در حال رقابتند که برند توی دهنم.و بعد از اینکه شیر آب باز شد تازه با همون پوزیشن نه چندان جالب در حالیکه خودم تعادل ندارم،شروع کنم به تعادل آب سرد و گرم.وقتی هم که کفا شسته شد چشمام رو که باز کردم به دهنم اجازه ی باز شدن بدم و چنان نفسی بدم بیرون که آب هایی که دارند سُر میخورند روی صورتم به صورت فواره ای بپاشند سمت جلو...بعد هم ی نفس عمیق... و بعد بیفتم روی تخت و خوابم ببره...ی خواب عمیق بعد از نبرد تن به تن با کف...

۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۰
.

اخرین دلیلی که برای ننوشتن به دهنم رسید،این است که در ساحت مقدس بلاگفا نمینویسم!!!حالا دارم خودم را دلداری میدهم که"دختر جان نوشتن هم گاهی مثل پیتزا خوردن و یا لیس زدن به بستنی شکلاتی ست،خوشمزه است و تنها مشکل گشای حال بدت.همیشه و همه جا هم هوسش را داری و به خوردنش نه نمیگویی.اما گاهی همه چیز از دنده ی چپ است.گاهی وسط عرق ریزان تابستان در حالیکه دلت برای تکه یخی میرود،اگر بهت بستنی تعارف کنند،دلت میخواهد اما مرض رد کردن میگیری و...الان نوشتن در دلم غوغا میکند اما دستم برایش نمیرود...اره...دستم براش نمیره"

۱۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۸
.

همه چیز مهیاست؛قلم.دفتر.کیبورد.دست ها.حرکت انگشتان.حتی حس و حال و حوصله و وقت...ذهنم پر از حرفه.ولی نوشتن یکجایی در درون من خوابش برده...بیدار نمیشه...

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۹
.

تمام فیلم خلاصه میشود در این:از دردِ نبودن

۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۶
.
۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۵
.

"خشونت فقط این نیست که پدر ِ تو سرت را بگذارد لب حوض و ببردش، یا این که در دانشگاه راهت ندهند سر ِ کلاس مهندسی مکانیک، خشونت یعنی شوهرت، دوست پسرت، پارتنرت عشقت را چوب ِ تهدیدی می‌کند و بالای سرت نگهش می‌دارد که خودت را ببازی، که چادرت را کنار بگذاری، به خاطر ِ زیباتر به نظر رسیدنت در جاهایی که او می‌رود و روبرویِ آدم‌هایی که با آن‌ها معاشرت می‌کند موهایت را بیرون بریزی و این دقیقا اصل ِ اصل ِ خشونت است چون بی‌حجابی اجباری هم به اندازه حجاب اجبازی زشت است."
  روژان سری



سال ها پیش برای یکی از دخترهای فامیل،خواستگاری دندان پزشک آمد.همه چیز اوکی بود.همه چیز داشت خوب پیش میرفت که در جلسات نهایی خواستگاری،پسر رو به دختر میکند و میگوید:چادرت!چادرت را کنار بگذار.من با چادرت مشکل دارم...خب حالا کاری به این ندارم که پسر چقدر حساب شده و موذیانه این درخواست را روزهای پایانی خواستگاری مطرح کرده تا دختر را در یک عمل انجام شده قرار دهد و خوووب او را وابسته کند تا جای ِ هیچ "نه"ای نگذارد که خب باید با افتخار بگویم،دختر محکم میگوید"نه"و قضیه در همان لحظه کات میشود...اما این موضوع مربوط به تقریبا ده،دوازده سال پیش است...در همین یکسال اخیر سه نفر را میشناسم که بعد از مراحل نهایی خواستگار بازی و اینجور مراسمات،و حتی بعد از جشن عقد آقا پسر عنوان میکند:"من پوششت را دوست ندارم.مِن بعد با چادر و یا حجاب نباش"و خب دختر هم نه چک میزند و نه چانه و سر به تعظیم فرو برده و میگوید:چشم...حرف من بر سر اعتقادات شخصی نیست.بر سر آزادی پوشش و اینجور بحث ها هم نیست..حرفم بر سر این است که همانقدر که به زور چادر سر کردن بر سر زنان منفور است،از آن پست تر به زور چادر برداشتن است...اینکه قبل از ازدواج تکلیف خودمان را با عقایدمان مشخص نمیکنیم و بعد از ازدواج درست راهی را میرویم که شریک زندگی مان دارد میرود،و خب این راه که دقیقن برعکس اصول خانوادگی و میل خودمان است،ناشی از چیست؟اینکه مردی ابتدا ظاهر امر ما را بپذیرد و کم کم که همه چیز روالش را طی کرد،از علاقه ی زن سواستفاده کند و عقایدش را به زور به خورد زن دهد...خواستم بگویم بیایید عقایدمان را سفت بگیریم توی دستمان.نه آنقدر پیرو حزب باد باشیم که بلافاصله بعد از تشکیل زندگی ِ مشترک،بنا به ضرورت برویم در مقرری که جای ما نیست و بعدها به مشکل بربخوریم و-خب این زمینه را ایجاد کنیم در دیگر زمینه های زندگی هم به همان شریک زندگی مان که رهبرمان شده چشم بگوییم- و نه آنقدر وسواس باشیم که بخواهیم همه ی عقایدمان را به زور توی ذهن کسی فرو بریم...تمام حرف من این است:احترام خودمان و عقایدمان را نگه داریم...مگر نه اینکه احترام امامزاده را والی آن باید نگه دارد تا بقیه هم حرمت بگذارند؟!!!

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۰
.

عشق هم گل سرخ بود و هم چکش.هم کور بود و هم بینا و باعث می شد دنیا به کارش ادامه دهد...


مادربزرگت رو از این جا ببر!/دیویدد سداریس/ترجمه پیمان خاکسار



۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۴
.

رادیو را روشن میکردم و تا سه چهار صبح،با رضایت غلت میزدم و به آهنگ های محبوب هفته گوش می کردم و به این نتیجه می رسیدم که تک تک شان راجع به من هستند.باید یک آهنگ را دویست یا سیصد بار گوش میکزدم تا بلاخره پیام پنهانش برایم آشکار شود.چون غلت و واغلت زدن برایم خوشایند بود،لذتش باید توسط مغزم نابود میشد،عضوی که به من اجازه نمی داد بیش از ده دقیقه خوشحال باشم.در آغاز آهنگ محبوبم صدایی در گوشم زمزمه میکرد:بهرت نیست بری طبقه ی بالا و مطمئن بشی که توی ظرف سفالی دقیقا صد و چهارده تا دونه فلفل باقی مونده؟عی،بعدش نباید بری ببینی که اتو رو از برق کشیدن یا نه تا مبادا اتاق بچه آتیش بگیره؟لیست انتظارات هرلحظه بلند بالاتر میشد.آنتن تلویزیون چی؟هنوز درست شبیه وی هست یا اینکه یکی از خواهرا تقارنش رو به هم زده؟میدونی،داشتم فکر میکردم در شیشه ی مایونز چقدر سفت بسته شده.بریم یه نگاهی بکنیم؟!
مادربزرگت رو از این جا ببر!/دیویدد سداریس/ترجمه پیمان خاکسار

+قسمتی از این نوشته ها کافی بود برای معرفی ِ مجموعه داستانِ کتابِ"مادربزرگت رو از این جا ببر!"...کتابی پر از داستانای هیجان انگیز و طنز و قشنگ با ترجمه ی خیلی عالی از پیمان خاکسار...

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۳
.
۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۸
.

بنظرم،مشکل جهان سومی بودن ِ ما،تنها،مطالعه ی کم،سیگار و فقر و فحشای زیاد،زن بازی ِ و چشم چرونیِ بعضی مردا،رفتارای هیستیریکی و جلب توجه بعضی زن ها،شاشیدن بچه ها کنار خیابون،تلف کردن ِ بیشتر وقتمون برا خاله زنک بازی،سرچ های بیش از حد فیلمای پورن و سکس،و عوامل دیگه و دیگه نیست...دزدی ادبی و هنری و روحی و جسمی و غیره و غیره رو هم بذارید جزئش...کاری ندارم که روزانه صدها بار به ما دزدی روحی میشه.با نگاهای بد،با متلک های بزرگ و چندش،با حرفای نیش دار...خواستم بگم اگه ی متن رو خوندی و دیدی زیرش اسم نویسنده ش هست و تو اون رو پاک کردی،اینم ی دزدیِ.ی بی فرهنگیِ صرفِ.حالا اگه تمام فیلمای وودی آلن رو دیده باشی و تموم کتابای مارکز رو از حفظ باشی.اگه پوستر هدایت به دیوار اتاقت باشه و تمام آهنگای بتهوون رو تو گوشیت داشته باشی...هرچقدر هم خودت خودت رو ی آدم روشنفکر بدونی یا حتی ندونی...این همه حرف زدم که بگم:امروز دقیقن شش نفر،بله شش نفر بهم گفتند یکی از متن های من رو تویِ صفحه ها و کانالای دیگه خوندند در حالیکه اصلا اسمی از من زیر نوشته م نبوده.نوشته ی"میگویم آنقدر ژلوفن بخور که خوابت ببرد"که چند سال پیش توی بلاگفا نوشتم و چند روز پیش بازنشرش دادم توی کانالم و وبلاگم...الان بدون ِ اسم خودم دیده شده.از صفحه های فیس بوک گرفته تا همین کانال ها...خواستم بگم من هیچوقت ادعای نویسندگی نکردم اگر هم این ادعا رو داشتم،زیاد تاکید نکردم روش و نخواستم خودم رو بزرگ نشون بدم.ولی خب کسی که چیزی مینویسه،دوست داره اگه ی بازخوردِ خوبی از نوشته ش میبینه و یهو نوشته ی خودش رو توی صفحه های مجازی ِ دیگه میخونه،اسمش هم اون زیر چشمک بزنه.این خواسته ی بزرگی نیست.این ی انرژی به نویسنده های نوپا و تازه کاری مثل ِ منِ که تنها و تنها خواسته شون اینه که:اگه نوشته ای ازشون میخونید اون اسمِ زیرش رو پاک نکنید.اگه اسمی پایینش نیست و شما صاحب اون نوشته رو میشناسید قبل از اینکه نوشته رو شِیر کنید،ی اسم و ی فامیل هم اون پایین بنویسید...نوشته ها برای صاحب هاشون،حکم بچه ها برای مادرهاشون رو دارند...جز خیانت کارا نباشید...
با احترام:)
عطیه میرزاامیری

۱۳ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۱
.