تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

مامانم از اول اولش رفیقم بود. یه بار با راحله نشستیم دفتر خاطرات درست کردیم. با برچسب و عکسای کتاب داستانام! عاشق دفتره شدم. به همه ی دوستام میدادم برام بنویسن. یه با دفترمو وسط سالن انداخته بودم. بعدشم رفته بودم خونه ی مامان بزرگم. مامانم تو دفتره کلی برام چیز نوشته بود. آخر آخرش بهم حالی کرده بود که ما باهم رفیقیم. رفیق بودیم. رفیق تر شدیم.  من وقتی فکر کردم از یکی خوشم میاد رفتم به مامانم گفتم. مامانم گفت صبر کن. کنکور قبول نشدم. شبش اونقدر گریه کردم که خوابم برد. مامانم گفت صبر کن. با بهترین دوستم بهم زدم. مامانم گفت صبر کن. صبر کردم. تو بدترین جریاناتی که نمیتونم ازشون بنویسمم صبر کردم. الان ولی میترسم بهش بگم چی تو دلمه. چون میگه صبر کن. اما خب آدم گاهی از صبر کردن خسته میشه! ولی خب صبرم نکنه چیکار کنه؟!

موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۷
.
یه چندتا نکته‌ی شب امتحانی براتون نوشتم.
برید بخونید و بهش عمل کنید تا حداقلش نگرانی پاس نشدن رو نداشته باشید.
۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
.

از نوشته‌های یهویی و همین‌جوری بدون فکر:


دختره رو می‌شناسم. کُرده. یه بار اسرین، همکلاسیم، شروع کرد باهاش کُردی حرف بزنه. همون موقع به اسرین هم گفتم. گفتم چقدر این دختره خوشگله. مشخصه کُرده ها... همین دختر کُرد خوشگله وارد نمازخونه شد. حالش خوش نبود. اومد یکم جلوتر جایی که من نشسته بودم، دراز کشید. ینی مثل کسی که یهو با آگاهی غش می‌کنه، غش کرد. نه ازین مدل غش‌ها که طرف بیهوش می‌شه. نه. بیهوش نشد. هشیار بود. ضعف داشت. یه خانومی کنار من بود که فکر می‌کنم استاد بود. هم سنش بالا بود و هم کسایی که سنشون پایین‌تر خودش بود هی بهش سلام می‌کردند. البته سلام کردن‌شون مودبانه بود و هر از گاهی بهش استاد هم می‌گفتند که مطمئن شدم، ازین استاد واقعی‌هاست. حالا هرچی. از بحث دختر کُرد خوشگله جدا نشیم. دختره که خودشو انداخت رو زمین استاده بهش گفت: خوبی؟ جواب گرفت: " نه. مسموم شدم انگار. از دیشب حالم بده." استاده پرسید: " خب واسه چی اومدی دانشگاه؟" " ارائه داشتم. یه کلاسای دیگم رو هم زیاد غایب کردم، امروز نمیومدم حذف می‌شدم." " خب حالا پاشو برو.نمون دانشگاه" " منتظرم ساعت سه بشه برم. باید با سرویس برم." " حالت خیلی بده. رنگت مثل گچ سفیده. ساعت تازه یک و نیمه. زنگ بزن یکی از خانوادت بیاد دنبالت.".... تا اینجا هرچه گفتم مقدمه بود که برسم به این قسمت ماجرا... "دلت خوشه‌ها. کدوم خانواده. شما معلومه تا حالا خوابگاهی نبودی. تک و تنهام تو خوابگاه. تو خوابگاه اگه مریضی خودت پرستار خودتی. اگه دلت گرفته خودت باید خودت رو بغل کنی. خوابگاه آدم تنهاست خانوم. الان من با این وضعم برسم خوابگاه باید خودم به داد خودم برسم." بعدم آروم اشکاش ریخت.اینقدر آروم گریه کرد که خوابش برد. پاشدم رفتم از توی کمد یه چادر نماز برداشتم و روش انداختم... ساعت سه بیدارش کردم بره سوار سرویس بشه. تشکر کرد و رفت...

به آخر این متن می‌شه کلی حرف فلسفی یا شاعرانه اضافه کرد و گفت تنهایی بده و فیلان. ولی من می‌خوام بگم تنهایی خیلیم خوبه. نیازه. منم هزار بار تا حالا توی خوابگاه،از درد زمین رو گاز می‌گرفتم و هیچ‌کس رو نداشتم یه لیوان آب دستم بده، اما بزرگ شدم. یاد گرفتم گلیم خودم رو خودم از آب بکشم بیرون. یاد گرفتم غریب بودن با تنها بودن فرق داره. تو وقتی غریبی که همه رو داری ولی اشتباهی داری، بود و نبودشون برات یه ذره هم فرق نداره. اگه تنهاییم که فدای سرمون ولی خدا غریبی رو نصیب گرگ بیابون نکنه...

۸ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۵
.

" داس" بقولی بچه حزب اللهی و مذهبی گروه بود. اگه همه برای وطن دوستی شون اومده بودند وسط میدون جنگ، داس برای ایمانش اومده بود. قسمم خورده بود دست به تفنگ نزنه و نزد. برای عقایدش مسخره شد، تحقیر شد، کتک خورد، زندان رفت و هزارتا مکافات دیگه اما جا نزد. قهرمان اصلی جنگ شد. تا آخرین توانش وایساد و کمک کرد. تک و تنها. وقتیم وقت پیدا میکرد انجیل رو درمیورد و میخوند. سکانس آخر فیلم همه ی سربازا و فرمانده وایسادند و داس داره دعا میکنه. ارشد دستور حمله میده. بهش میگند باید صبر کنیم دعای داس تموم بشه. همه به " ایمان" داس ایمان اوردند... وقتی به چیزی ایمان دارید، اون چیز شوخی بردار نیست. تمام فیلم میخواست همینو بگه...یه کاری کنید همه به "ایمان"تون ایمان بیارند...همین...

این فیلم جزء بهترین فیلمایی بود که من دیدم. بدون اغراق...

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۶
.

شگفت‌انگیزترین تجربه‌ای که به ‌یاد دارم و هنوز که هنوز است گاهی برای رفرش شدن روحم، آن‌را مرور می‌کنم، روزی‌ست که در سال‌های نه چندان دور، با کمترین سرعت ممکن در جاده‌ی خلخال می‌رفتیم. جاده‌ای را تصور کنید که پر از مه است و شما تا دوقدم بیشتر جلوی خود را نمی‌بینید. همه‌ی آن چیزی هم که می‌بینید سبزی و درخت است و گاه گاو و گوسفندهایی که در دشت رمیده‌اند. شیشه‌ی ماشین پایین بود و من نیمی از بدنم را رها کرده‌بودم و دست‎‌هایم را در هوا باز کرده‌بودم و تمام هوا را می‌بلعیدم. سکوت محض بود. قطرات باران، آرام روی صورتم می‌خورد و من از حجم این آرامش، چشمانم بسته شده بود و ناخودآگاه لبخند می‌زدم ...

به‌گمانم برخی دوست‌داشتن‌ها هم این مدلی‌ست. آرامش و شگفتی‌اش ناخودآگاه لبخند به لبانت می‌آورد و دستانت را باز می‌کنی تا تمام انرژی‌ای که به‌سویت روانه می‎‌شود را یکجا ببلعی و درونت انباشته کنی... و جاده‌ی پیش رویت سبز سبز است:) و به قول دوستی مقصد مهم نیست،مسیر مهم است:)

۷ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۷
.

به من اعتماد کنید

و اینحا رو بخونید:)
خودتونم نظری داشتید بگید حتمن:)

۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۷
.

این دونفر، تنها افرادی هستند که به سر من هوس عاشق شدن می‌ندازند!


۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۶
.

این مدت اگه کسی بخواد بره سینما اکثرا انتخابشون روی فیلم "برادرم خسرو" هست.
به همین بهونه من در مورد بیماری‌یی که توی این فیلم بهش پرداخته شده، بیشتر نوشتم. دوست ندارید در مورد بیماری دوقطبی بیشتر بدونید؟
دوست داشته باشید و بخونید

اینجا

۰۴ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۶
.

چاهارسال پیش که روحانی را به عنوان رئیس جمهور معرفی کردند، این نامه را نوشتم. آن موقع دانشجوی دوران کارشناسی بودم و هنوز از سیاست چیزی نمی‌دانستم. حتی رای هم ندادم. الان هم از سیاست چیزی نمی‌دانم اما لااقل امروز توقعاتم از رئیس جمهور مملکتم معقول‌تر شده... متن نامه‌ی چاهار سال پیش را اینجا می‌گذارم...


برسد به دست رئیس جمهور خوش خنده ی مُعَمَم مان!

سلام اقایِ دکترِ حقوق خوانده یِ انگلیس تحصیل کرده!

از دیروز شما به عنوان رئیس جمهور منتخب مردمی ایران تعیین شدید و مردم بعد از چهار سال یا شاید هم بیشتر خندیدند.خب این خنده ناشی از امید است.میبینید اقای رئیس جمهور،امید. واژه ای که چند سالی میشود تار عنکبوت به خود گرفته است.حتی شما سری به ثبت احوال هم بزنید متوجه میشوید که خیلی وقت است که کسی اسم پسرش را امید نگذاشته است.اینکه چطور شد که این ناامیدی رخنه کرد در خون ما جماعت ایرانی بماند.من وبلاگم را دوست دارم و دلم نمیخواهد فیلتر شود.

بله جناب دکتر داشتم میگفتم.حالا که قرار است چهار سال شما برای ما سروری کنید مردم دارند میخندند،مردم حالا لباس شاد بنفش به تن میکنند.الحق و الانصاف هم بنفش رنگ قشنگی ست و باید به سلیقه تان احسنت گفت.ولی شما بیایید مردانگی را در کمال مردی تان بجا آورید و این لباس های بنفش ما را تبدیل به لباس عزای سیاه نکنید... این مردمی که من میشناسم نه میخواهند یک شبه اینجا تبدیل به سوئیس شود و نه خواهان این‌ند که از شدت کاهش تورم هرشب نان و کباب بخورند.به خدا این زن هایی که من از قشرشان هستم نه استخر روباز وسط میدان اصلی شهر میخواهند و نه دلشان میخواهد قیمت لوازم آرایشی شان کمتر شود.این نسل جوانی که خودم هم مثل آن ها هستم نه سودای رئیس شدن دارند و نه تب مدیریت...ما نسل جوان،ما زن ها،ما ایرانی ها،ما مردم قشر متوسط جامعه میخواهیم دیده شویم.میخواهیم لابه‌لای قیمت دلار و طلا پنهان‌مان نکنید.میخواهیم در بازارها بخندیم نه اینکه با دیدن اتیکت قیمت‌ها سنگ‌کوب شویم.می‌خواهیم در دانشگاه راحت نشریه بزنیم بدون اینکه شب ها کابوس مسئولین محترم حراست را ببینیم...ما می‌خواهیم نیازمندی‌های‌مان پر از اگهی استخدام شود بدون زدن این تیتر:با چهل سال سابقه ی کار!!!!...ما دلمان می‌خواهد در مصاحبه ی استخدام وآزمون دکترامان صادق باشیم و بعد به صداقت مان امتیاز بدهند.

اقای روحانی ِروحانی مرد و مردانه مگر همه چیز ما ملی ست که حالا ناغافل اینترنت مان هم ملی شود.؟؟!!!ما چوب همین بستنی مهین هایمان هم واراداتی ست.

آقا بیا مردانگی کن و نگذار بچه ها ی بعد از ما قربانی جنگ نرم شوند...

ما فقط می‌خواهیم پدران کارمند و کارگر و دبیر و روزنامه‌فروش و راننده‌مان از شدت شرمندگی ما و مادران‌مان شب‌ها دیر به خانه نیایند تا چشم‌شان به چشم‌مان نیفتد و صبح‌های خروس خوان بدون صبحانه از خانه بیرون نزنند و هرماه اضافه کار نایستند و موقع پول تو جیبی خواستن حرف تو حرف نیاورند...

ما نه می‌خواهیم وارادات الکل به کشورمان راحت شود و نه میخواهیم راه به راه بورسیه‌مان جور شود تا فرار مغزها بشویم.ما می‌خواهیم رشته ی مورد علاقه‌مان  را بخوانیم بدون اینکه بگویند:این رشته شغل ندارد،این رشته آینده ندارد،این رشته داوطلب دختر یا داوطلب پسر نمیگیرد!!!

جناب حسن روحانی لطفا اصلاحات و فرمایشات تان هم مثل اسم تان باشد...حسن...

والسلام.

عطیه میرزاامیری

بیست و ششم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو

و ایضا:
 سی اردیبهشت هزار و سیصد و نود وشش

 

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۶
.

فیلم در مورد بیماری دوقطبی‌ست. بیماری‌یی که شاید اطرافمان زیاد دیده باشیم و زود از آن رد شدیم... جدای از بازی به شدت خوب شهاب حسینی، موضوع جدید فیلم مخاطب را میخکوب می‌کرد و تا اواسط فیلم سخت می‌شد حدس زد که درمورد چه بیماری‌یی حرف می‌زنند. از روند خود فیلم و آن‌چه در آن می‌گذر چیز خاصی نمی‌گویم تا بیشتر برای دیدن‌اش راغب شوید. اما نکته‌ی خیلی خیلی قشنگی که فیلم داشت و در آخر داستان به صراحت نمایش داده‌شد این بود که؛ خیلی از آدم‌هایی که برچسب بیمار «روانی» روی آنها می‌گذاریم و دائم تحت نظر روان‌پزشک هستند و درکل دید مثبتی در موردشان وجود ندارد، خیلی سالم‌تر و امن‌تر از شخصیت‌های اصیل و تحصیل‌کرده‌ی جامعه هستند. دیدن این فیلم را از خودتان دریغ نکنید:)


۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۳
.