تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی درمانده میشوم این حدیث قدسی می آید در سرم.ذهنم.انگار یک نفر پشت سرم برایم مدام تکرار میکند:

من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی أحبّنی و من أحبّنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فأنا دیته؛ هر کس در جست‌وجوی من باشد، مرا می‌یابد و هر کس مرا بیابد، مرا می‌شناسد و هر کس مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کس مرا دوست دارد، به من عشق می‌ورزد و هر کس به من عشق بورزد، من نیز به او عشق می‌ورزم و من به هر کس عشق بورزم، او را می‌کُشم (و شهید می‌کنم) و من هر کس را بکُشم (و شهید کنم)، دیة او با من است و دیة هر کس با من باشد، من خودم دیة او می‌شوم...


حالا درمانده شده ام...

۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
.

از نوشته های یهویی میان جمع کثیفی های اتاق و روزگار:

دنیا فنی زاده را سرطان عضله کشت.خیلی راحت.دقیقا تیر جایی مابین خاطرات ما و عشق او خورد.سرطان عضله ی دست.همان دستی که برای ما لبخند داشت.همان دستی که نوروز ما را میان آن همه هیاهوی بوسه ها و بازدیدها و بوی سنجد و سیرها،پای تلویزیون میخکوب میکرد.روزگار نشانه هایش را دقیقا در مرکز دایره میزند.آنقدر راه و رسم بازی را بلد است که ناگهان بدون هیچ هماهنگی قبلی صدای کلفتش را روی سرت میشنوی که فریاد میزند: "کات" و دیگر پشت بندش امان نمیدهد.فرت می افتی وسط سیاه چاله ای که هیچ چیز نمی تواند نجاتت دهد.ترسیده ام.میان خواب هایم با عرق و اشک و وحشت از جا میپرم.روزی چند بار به خانه زنگ میزنم.ساعت ها به خانواده ام فکر میکنم.ترسیده ام و معده ام ترش میکند و چشمانم نشتی دارد و دلم غرق ِ در آشوب است.وقتی سرطان عضله ی دست می رود سراغ عروسک گردان، زمانیکه که سرطان حنجره خواننده هایمان را از پا در می آورد، وقتی دنیا پاشنه ی پایش را درست روی دوست داشتنی هایمان میگذارد به من حق بدهید  شب ها کابوس ببینم بمبی وسط زندگی ام منفجر شده.جدی جدی ان الانسان لفی خسر؟!!!

۳ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
.

آینه ی اتاقم(درخوابگاه) دقیقا روبروی در است.ینی زمانیکه روبروی آینه می ایستم در اتاق پشت سرم است و من میتوانم آن را در همان آینه ببینم...غمگین که میشوم روبروی آینه می ایستم و به خودم نگاه میکنم.به خود غمگینم که هر بار با هر غم متفاوتی ،چهره ام فرق میکند.این عادت از بچگی با من است.اینکه پس از هر غم و یا بعد از هر ذوق یا هیجانی به آینه ها پناه می برم و خودم را در آن میبینم.گویی آینه از من عکس میگیرد که کاش میگرفت...امروز و روزهای دیگر که چندین و چند بار خودم را از آینه ی اتاق نگاه کردم و به غمم زل زدم دلم میخواست همینطور که زل زده به خودم هستم یک آن در اتاق باز شود و کسی که دوستش دارم(که اکثر مواقع مامان در ذهنم می آید) پشت سرم بصورت ناگهانی و بدون هیچ هماهنگی قبلی،ظاهر شود...آن وقت با ذوق به آینه نگاه کنم و چیلیک!عکسم را مثل همیشه بردارد...

۲ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۱
.
۱۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۳
.

اگه کارگردان قبل از اینکه این فیلمو بسازه، داستان رو با من در میون گذاشته بود احتمال زیاد بهشون میگفتم که به جای اینکه پولشون رو بریزند تو چاه و فیلم به این مزخرفی رو بسازند،یه وانت میوه بخرند ،برند سر چارراه ها بدند به بچه های کار!هم کار قشنگی بود، هم پولشون حروم نمی شد و هم یکی دو نفر خوشحال می شدند.در یک کلام بخوام توصیف کنم فیلم رو:وقت تلف کن ِ بی مزه!

موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۲
.
از بین تمام کیس هایی که امروز دیدم
از بین اوتیسم و اسکیزوئیدها و  غیره
تنها یک نفر است که دائم می آید جلوی چشمم
همان جانباز جنگی که وقتی حرف میزد حالم بدتر و بدتر می شد و زمانی هم که از اتاق بیرون رفت،پشت سرش به بخش دیگری پناه بردم و آرام اشک ریختم
وحشتناک تر از جنگ؛بازماندگان آن ند...
موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۵
.

یک سکانسی از زندگی ام در ذهن دارم که از شش یا هفت سالگی ام است چون برادری نداشتم.یک شب سرد زمستانی یا شاید پاییزی.سردی اش را از آنجایی میگویم که درب منتهی به حیاط مان بسته بود.مامان داشت کوکو می پخت و منتظر بابا بود.نشسته بودم کف آشپزخانه و اشک میریختم که دلم پیتزا میخواهد.پیتزا خوردن ما فقط باید در شب های پنجشنبه یا جمعه صورت میگرفت.برنامه ی خاص خودش را داشت.میرفتیم پارک،سینما،دم زاینده رود،برای پرنده ها نان میریختیم و پفک و شب که گرسنه میشدیم با ژیان یا پیکانمان میکوبیدم و میرفتیم پیتزا میخوردیم.این جز لاینفک برنامه ی روزهای تعطیل مان بود.آن شب برنامه کوکو بود.اما من با اشک التماس میکردم که پیتزا میخواهم!بابا خسته وارد خانه شد.هیچوقت این صحنه را یادم نمی رود که مرا بوسید و بغل کرد و گفت بریم پیتزا بخوریم.و در جواب مامان که گفته بود شام درست کردم گفته بود:کوکو باشه برای ناهار!آن شب خارج از قاعده پیتزا خورریم...ریز به ریز آن شب در خاطرم هست.و اگر یکبار دیگر قرار بود زندگی گذشته ام برایم تکرار شود بی شک آن شب را تکرار میکردم....حالا تنها و دل گرفته روی تخت اتاقم در خوابگاه دراز کشیده ام و ناگهان با یادآوری و نوشتن این خاطره ناخوداگاه اشک میریزم.دنیا را همینقدر بی قاعده؛آسان؛در دسترس؛و امن میخواهم.مثل جمع خانوادگی مان در آن شب،روی صندلی پیتزا فروشی شام شام!

۱۴ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۵
.