تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

همیشه یه تیکه از قلب معشوق توی دل ِ عاشق ته نشین میشه.برای همیشه.حتی اگه همدیگه رو ترک کنند...و اون طرف سکه؛اگه دنیات اندازه ی یه نفر کوچیک بشه که اون یه نفر اندازه ی خدا برات بزرگ بشه،اگه یه روزی ترکت کنه و بره اون وقت دین و دنیات رو باهم می بازی...

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
.

از نوشته هایِ یهوییِ بدونِ فکر:

گفته بودم خیلی چیزهایی که دوست داری را نباید خودت بخری.باید منتظر شوی هدیه بگیری اش.اصلا خیلی چیزها را آدم برای هدیه گرفتن دوست دارد.اگر خودت پول جمع کنی و بخری به محض اینکه گرفتی توی دستت یخ ت آب میشود.آتش ِ داشتنش خاموش میشود.مثل آن سِت فیروزه ای که توی نیشابور دیدیم!یا جعبه های جواهر قدیمی.دستکش های ِ چرم ِ رنگی.ماگ هایی با نقش های ریز ِ گل گلی.دفترچه های فانتزی.بشقاب های دیوار کوب حتی...ساعت مچی...ادکلن ورساچی...انگشترهایی با نگین یا سنگ های ریز...حتی تر شال گردن های بافتنی.تو دلت میخواهد یکی شال گردن را برایت ببافد تا اینکه بروی توی مغازه و آن را برای خودت بخری...بعد نگاهش کردم ُ گفتم:سال هاست دلم میخواهد ماشین تایپ ِ قرمزی هدیه بگیرم...سال هاست...تا پرواز کنم.مثل پانزده سال پیش که در ِ خانه باز شد و بابا برایم اُرگ خریده بود...

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۶
.

اولین بار توی دانشگاه دیدمش.زمانی که له رسیده بودم توی نمازخانه.کفش های سورمه ای ام را پرت کرده بودم توی جعبه ی پایینی ِ جا کفشی.و خودم لَخ لَخ رفته بودم ته نمازخانه دراز کشیدم.نشسته بود کنار پریز و همانطور که گوشی اش به شارژر وصل بود،با انگشت سبابه اش میکشید رویش...دختران ساده ی بی آرایشی،که چادر لبنانی سرشان میکنند را دوست دارم.دخترانی که صورت بی آرایش شان قشنگ و ملیح است...دراز کشیده بودم و یواشکی نگاهش میکردم...همینطور که سرش توی گوشی اش بود گاهی لبخند عمیقی میزد.گاهی لبخند تلخ.گاهی لبخندی همراه با پِقی کوچک که تمام دندان هایش مشخص میشد.چشمانش دائم میدرخشید...نشستم...وقتی نشستم کنارش بودم.میتوانستم سرم را کمی کج کنم و مفعول خنده هایش را ببینم...سرم را کج کردم.اولین عکس را که دیدم متوجه دلیل خنده هایش شدم...عکس های دو نفری...سرش را برگرداند و بهم لبخند زدیم...همین...بعدها توی سرویس خوابگاه دیده بودمش...فهمیدم خوابگاهی ست...یک بار هم رفته بودم توی سوئیت بچه های بین الملل.آن هایی که ایرانی نیستند.آنجا بود...فهمیدم ایرانی نیست...توی مسیر خوابگاه به دانشگاه،دانشگاه به خوابگاه همیشه میدیدمش...وقتی دم در خوابگاه منتظر سرویس بودیم.وقتی دم دانشگاه شهید بهشتی منتظر میماندیم.این وسط به محض اینکه چشم مان به هم میخورد،تنها لبخند میزدیم...همین...چند روز پیش نمیدانم کِی و کی بود که گفت:لبنانی ست.فقط برای تعطیلات عید یا تابستان میرود لبنان...داشت روسری اش را درست میکرد.بعد از سه ماه حلقه اش را دیدم...یاد عکس گوشی اش افتادم...نگاه مان بهم افتاد...خندیدیم...

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
.

من و تو تلاش کردیم دنیامون رو عوض کنیم فرهاد.اما دنیامون داره ما رو عوض میکنه.

۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۶
.

3

به من اشاره کرد و به کنار دستیش گفت:
نگاش کن.همش داره میخنده...

آنشرلی/سلف دانشگاه

۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
.

به این فکر میکنم که اگر بچه های اتاق بفهمند؛ دفتر دومی که در طبقه ی کتابخانه ی من است؛دفتر خاطراتم است و من با خیال راحت وقت هایی که به اصفهان بر میگردم آنرا آنجا رها میکنم؛آیا باز هم به آن دست نمیزدند؟!!!

۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۴
.

وقتی بچه های خوابگاه،یا دانشگاه به محض دیدن هم وطن،یا هم زبان شان،ک کردی ست،شروع میکنند با همان گویش و لهجه و زبان باهم حرف بزنند،من در حالیکه هیچ چیز از حرف هایشان را نمیفهمم می ایستم و با لبخندی طویل نگاه شان میکنم.الان که دو نفرشان دم در سوئیت ایستاده اند و با هم حرف میزنند من مثل دیوونه ها نشستم با لبخندی خل طور(!!!)نگاهشان میکنم.و جلوی خودم را میگیرم ک نروم دهانشان را تا آخرین حد ممکن باز کنم و ببینم چه چیزی در دهانشان هست ک این چنین قشنگ واژه ها را ادا میکنند...

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
.

هوا خیلی سرده.از یکی از سوئیت ها بوی شلغم میاد...بوی شلغم برای من از اون بوهای دوست داشتنی ِ...مثل بوی ِ پوست ِ لیمو ترش...

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
.

بیایید قبول کنیم که "تنهایی غذا خوردن"از غم انگیزترین کارهای جهان است.تنهایی سفره را انداختن و تنها از هر چیز یکی گذاشتن در سفره.یک قاشق.یک چنگال.یک تکه نان.یک ظرف.و... و بعد یکه و تنها نشستن در پایینی ترین قسمت سفره و غذا خوردن...این مقوله آنقدر سنگین است که شوهر خاله ی سی و چند ساله ی من چند رو پیش وقتی وسط جاده ی کاشان_اصفهان گرسنه میشود و یک رستوران پیدا میکند تا غذا بخورد،قبل از ورود به رستوران به پمپ بنزین می رود و یکی از همین هایی که موقع زدن بنزین سیریش َت میشوند تا جورابی،سیگاری،آدامسی،ازشان بخری،را پیدا میکند و از دور صدا میزند:هی مشتی گرسنه ته.بریم رستوران مهمون ِ من؟!...


۱۳ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
.

-دستم بوی دستت رو گرفته...

+یعنی چی؟

-از بس دستت توی دستم بود رد دستت جا مونده.هی دستمو بو میکنم...

+این یعنی خوبه؟

-یعنی دوستت دارم...

+یعنی منم...


سه شنبه/10 آذر/جزیره

۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۳
.